گنجور

 
خیالی بخارایی

کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او

گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او

دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست

مقرّر است که قلب است اصل گوهر او

به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر

ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او

ز جویبار بقا سروم آب خور دارد

تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او

گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر

دهد به منصب شاهی گداییِ دراو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode