گنجور

 
خواجوی کرمانی

به نوک خامهٔ صورت گشای کن فیکون

که بست در شکن کاف تاب طره نون

حروف مصحف مجدش منزه از کم و کیف

سطور لوح جلالش مقدس از چه و چون

چو صفر هیچ بود در ازای قدرت او

هر آنچه در قلم آید ز لوح بوقلمون

به حکم اوست که ضحّاک صبح کشور گیر

دهد به مهر دُرفشان درفش افریدون

بنات غیب ز بهر نظارهٔ صنعش

سر از دریچهٔ ابداع می‌کنند برون

فلک به چرخ درآید چو نام او شنود

ملک سجود کند چون کلام او شنود

به ماه روی شب افروز الذی اسری

که یافت مشتری از مهر او علو بها

گشوده دیدهٔ ما زاغ در جهان ابیَّت

فکنده تخت دنی در مکان او ادنی

کشیده رخت لعمرک به خیمهٔ لولاک

چشیده نزل فاوحی ز خوان ما اوحی

به عکس روی چو مه صبح طیبه و یثرب

به چین زلف سیه شام مکه و بطحا

نداده بی نظرش اختران به کعبه شرف

ندیده بی قدمش رهروان ز مروه صفا

ز نور معجز او اقتباس کرده کلیم

ز خوان دعوت او چاشت خورده ابراهیم

بدان امیر که شد شاه چرخ چاکر او

نمونه‌ایست مه نو ز نعل استر او

ز تختگاه سلونی از آن علم بفراخت

که بود مملکت لو کشف مسخّر او

به حکم قاطع کشور گشای مصطفوی

نبی مدینهٔ علم آمد و علی در او

هلال شامی ابرش سوار قلعه نشین

شده‌ست حلقه به گوش غلام قنبر او

چو کعبه مولد او گشت از آن سبب شب و روز

کنند خلق جهان سجده در برابر او

گدای درگه او شو که شاه مردان اوست

پلنگ بیشهٔ اسلام و شیر یزدان اوست

به نور چشم پیمبر که نور ایمان بود

عقیق صفوت یاقوت شرع را کان بود

نبود هیچ به عذر احتیاجش از پی آن

که شمع جمع طهارت ازو فروزان بود

از آن به وصلت او زهره شد به دلالی

که از شرف قمرش در سراچه دربان بود

چو شمع مشرقی از چشم سایرا نخم

ز بس اشعهٔ انوار خویش پنهان بود

نگشت عمر وی از حی فزون ز روی حساب

چرا که زندگی او به حی حنان بود

ورای ذُروهٔ افلاک آستانه اوست

ز مرغزار فرادیس آب و دانه اوست

به دسته بند ریاحین باغ پیغمبر

که بود نیرهٔ برج قدس را خاور

عروس نُه تُتُق لاله برگ هفت چمن

تذرو هشت گلستان و شمع شش منظر

ز نام او شده نامی سه فرع و چار اصول

به یمن او شده سامی دو کاخ و پنج قمر

کهینه سوری بیت العروس او ساره

کمینه جاریهٔ خانه دار او هاجر

به مطبخش فلک دود خورده را در پیش

ز مَه طبقچهٔ سیم و ز مِهر هاون زر

ز سفرهٔ انا املح طعام او نمکین

ز شکر انا افصح کلام او شیرین

به زهر خوردهٔ زهرا که شبل شیر خداست

همای سدره و طاوس گلشن خضراست

ز ماه طلعت او بوده چشم دین روشن

به سرو قامت او گشته کار ایمان راست

از آن زمان که چو چنگش رگ روان بگسست

خروش و غلغله در جان زهرهٔ زهراست

سپهر اگر نه به سوکش قبای الماسی

ز خون دل جگری می‌کند مگر خاراست

هنوز رایحهٔ عود سوز خلق حسن

به باغ همدم آیندگان باد صباست

حرارت شکر از شهد زهر خوردهٔ اوست

شرار سینهٔ صبح از دم فسردهٔ اوست

به حلق تشنهٔ آن رشک غنچهٔ سیراب

که رخ به خون جگر شوید از غمش عنّاب

شه دو مملکت و شهسوار نه مضمار

مه دوازده برج و امام شش محراب

فروغ جان رسول و چراغ چشم بتول

بهار عترت و نوباوه ی دل اصحاب

حدیث مقتل او گر به گوش کوه رسد

شود ز خون دل اجزای او عقیق مذاب

وگر سپهر برد نام آتش جگرش

کند به اشک چو پروین ستارگان را آب

به کربلا شد و کرب و بلا به جان بخرید

گشود بال و ازین تیره خاکدان بپرید

بدان بزرگ حسینی نوای پردهٔ راز

کزو بلند شد آوازهٔ نهفت حجاز

علی ثانی و سلطان حیدری نسبت

امام رابع و کسری مملکت پرداز

نشسته خامُش و با چار رکن در گفتار

شکسته شهپر و با هفت چرخ در پرواز

اگر نه از پی ذکر مناقبش بودی

ز کوه وقت صدا برنیامدی آواز

صبا چو دم زند از گلستان اورادش

ز جان فاخته خیزد فغان که کو کو باز

طراز کسوت مه بود عطف دامن او

چراغ دیدهٔ خور بود رای روشن او

به آفتاب جهانتاب آسمان علوم

که شد منور از انفاس او جهان علوم

مدار مرکز ایمان محمد باقر

گل حدیقهٔ دین شمع دودمان علوم

اگر نه باب معانی ازو شدی مفتوح

به هیچ باب نکردی کسی بیان علوم

چو رای روشن او بود مشرق تفضیل

شد آشکاره چو خورشید ازو نهان علوم

مفصّلی بود از مجمل معانی او

هر آن ورق که برآید ز گلستان علوم

گر او نه وضع مصابیح علم بنهادی

نشان نهج بلاغت که در جهان دادی

به صبح مطلع صدق آفتاب عیسی دم

که بود خاک رهش کحل دیدهٔ عالم

امام کعبه نشین جعفر فرشته نشان

خلیل خضر خلف صادق خلیفه خدم

فلک به حلقهٔ تدریس او حدیث حدوث

سماع کرده ز لفظ محدثان قدم

همای سدره به گرد حریم حضرت او

مقیم در طیران چون کبوتران حرم

هدایت ازلی در تقربش مضمر

عنایت ابدی در تتبعش مدغم

کتابه‌ای که برین طاق چنبری کردند

به نام اشرفش از زر جعفری کردند

به عفو و عفت کاظم امام ربانی

کلیم طور کمالات موسی ثانی

ز بسکه چرخ برو تیر بیوفائی زد

شده‌ست خون دل کوه لعل پیکانی

گر آنچ بر سر او رفت بشنود فردوس

چو زلف حور شود مجمع پریشانی

از آتش جگر این قلعه‌های قلعی رنگ

شود گداخته چون داستان او رانی

به دوش درکشد از ابر چشم ما هر دم

زمین به ماتم او جامه‌های بارانی

سپهر زیبقی از اضطراب اوست مدام

بسان زیبق محلول گشته بی آرام

به سرو باغ رضا مرتضی خضر قرین

چراغ چشم سماوات و شمع روی زمین

سهیل دارسلام و خور خراسان تاب

شهید مشهد و خسرو نشان طوس نشین

طراوت رخ ایمان امین ملک امان

حرارت دل مأمون حبیب روح امین

حسن نهاد و علی نام و موسوی گوهر

ذبیح نسبت و یحیی دل و مسیح آئین

فروغ طلعت او آفتاب اوج هدی

غبار درگه او کحل چشم حورالعین

مزار قطب سپهر آستان معبد اوست

سرشک دیدهٔ پروین گلاب مرقد اوست

به آب روی تقی آنک عین تقوی بود

جمال صورت جان و جهان معنی بود

جواد مرتضوی بانی مبانی جود

که ابر بحر عطا را حیا ازو می‌بود

مه سپهر سیادت سپهر مهر شرف

که خاک روب درش شاه چرخ اعلی بود

دلش زدی چو خضر دم ز مجمع البحرین

چرا که گوهر پاکش ز بحر موسی بود

تعلق دل روح القدس به خاک درش

چنانک میل حواری به کحل عیسی بود

سموم سم بزدش روزگار و پاک بسوخت

چو شمع از آتش دل بر بساط خاک بسوخت

بدان شقایق سیراب گلشن ابرار

که هست شمه‌ای از خلق او نسیم بهار

علی خلاصهٔ امکان و حاصل تکوین

نقی نُقارهٔ ارکان و زبدهٔ ادوار

به ذکر منقبتش مفتخر اولوالالباب

به کحل محمدتش مکتحل اولوالابصار

چهار گوشهٔ سجاده‌اش ز فرط جلال

طراز سبحه طرازان گنبد دوّار

فراز گلبن بستان فروز خاطر او

چو عندلیب خوش الحان باغ سدره هزار

شده‌ست دامن گردون به خون دل وادی

که بعد ازو که بود در ره هدی هادی

به لذت شکر عسکری به گاه سخن

که بود طوطی بلبل نوای هشت چمن

سراچه‌ایست ز بستانسرای تعظیمش

چهار صفّهٔ هفت آشکوی شش روزن

سواد صفحهٔ اوراق روزنامهٔ غیب

به نور خاطر او خوانده قدسیان روشن

شده‌ست بحر ز جام تبحرش سرمست

وگرنه از چه چنان کف بر آورد ز دهن

به روی شاه بساط امامت از کونین

اگر چنانک رخ آرند هم به وجه حسن

خلیفه گر به خلافش فصول کلی خواند

بشد خلیفه به کلی وزو خلافی ماند

به مقدم خلف منتظر امام همام

مسیح خضر قدوم و خلیل کعبه مقام

شعیب مدین تحقیق حجة القائم

عزیز مصر هدی مهدی سپهر غلام

خطیب خطه افلاک منهی ملکوت

ادیب مکتب اقطاب محیی اسلام

شه ممالک صاحب الزمان که زمان

به دست رایض طوعش سپرده است زمام

به انتظار وصول طلیعتش خورشید

زند درفش دُرفشنده صبحدم بر بام

نه در ولایت او درخورست رایت ریب

نه با امامت او لایقست آیت عیب

که شمع جان من از نور حق منور باد

دماغ من ز نسیم خرد معطر باد

مرا که مالک ملک ملوک معرفتم

جهان معرفت و ملک دین مسخّر باد

دلم که مهر زند آل زر بر احکامش

فدای حکم جهانگیر آل حیدر باد

ضمیر روشن خواجو که شمع انجمنست

چراغ خلوتیان رواق شش در باد

روان او که شد از آب زندگی سیراب

رهین منت ساقی حوض کوثر باد

در آن نفس که بود مرغ روح در پرواز

مباد جز به رخ اهل بیت چشمش باز