گنجور

 
حزین لاهیجی

رسید از عرق آن شاخ گل گلاب زده

چو لاله عارض گلبرگش آفتاب زده

روان ز هر رگ مویش می مغانهٔ ما

سر از چغانه خوش و طره مشک ناب زده

نهال سرشکن سرو قامتان چمن

خرام، سیل صفت راه صد خراب زده

شکرشکن به سخن، درد دل شنو به وفا

نمک ز خنده به دلهای شیخ و شاب زده

فکنده طره مشکین فروتر از سر دوش

لبش کرشمه فروش و نگه شراب زده

به جلوه آتش دلها چو شعله در شب تار

ز حلقه حلقهٔ آن زلف پیچ و تاب زده

گشود لب به سخن با من دل افتاده

نگه گشاده کمین، ابروان عتاب زده

من از شکیب، تهی کیسه وضع و او می گفت

که ای وصال طلب، عاشق شتاب زده

نمی توان ز بتان عاشقانه کام گرفت

به خون دیده و دل جوش اضطراب زده

ازبن مکالمه طومار شکوه پیچیدم

قلم به حرف ستم های بی حساب زده

میان شکر و شکایت به خود فرو رفتم

نهفته دست نهادم به دل، حجاب زده

ز دیده و دل پر خون برون مباد حزین

خیال او که شبیخون به خیل خواب زده