گنجور

 
حزین لاهیجی

مژگان نگر چو عربده جویان برآمده

خنجر به دست، بر زده دامان برآمده

شمشیرکین به کف، نگه کافر از فرنگ

آیا پی کدام مسلمان برآمده؟

زان آب تیغ، لاله هر زخم پیکرم

شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده

زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش

صبحی عجب ز چاک گریبان برآمده

سرتا به پا سرشتهٔ فیض است قامتش

این شاخ گل به کام بهاران برآمده

رو، شبچراغ دیده آشفته خاطران

در سر شراب، طره پریشان برآمده

می سوزد از حلاوت دشنام کام من

تلخ از دهان او شکر افشان برآمده

ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او

سروش به آب دیده گریان برآمده

در نوبهار خط، لب او شد نگه فریب

ریحان به گرد چشمه ی حیوان برآمده

دارم به عشق خردهء جانی که چون شرار

از تاب و تب در آتش سوزان برآمده

در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ

در کشتنم ببین به چه سامان برآمده

اول بساط خویش به او عرضه کرده ام

هر جانبی به غارت ایمان برآمده

جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین

باز از تنور گرم تو طوفان برآمده