نمی بینم کسی از آشنارویان به جا مانده
در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده
جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم
تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده
به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را
دلم ماند به آن یاری که از یاری جدا مانده
ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم
که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده
نمی گردد دل سختش تهی از کینه عاشق
ز ما تا مشت خاکی درکف باد صبا مانده
برآ از خرقه، ای فقر همایون، سرفرازی کن
که دولت زبر بار منت بال هما مانده
پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن
که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده
ز کار بسته دل چون جرس پیوسته نالانم
خجل در عقدهٔ من ناخن مشکل گشا مانده
حزین خسته دل را ای محبت خوار نگذاری
که این مرغ پریشان نغمه، از گلزارها مانده
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عصا و رعشهای در دست از پیری به ما مانده
ز دستانداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی به جا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.