گنجور

 
حزین لاهیجی

دوشین چو شفق بودم، خون جگر آلوده

کان ماه به شهر آمد، گرد سفر آلوده

از خیل تماشایی، گردش حشری پویان

آیینهٔ رخسارش، نور نظر آلوده

گرد خط مشکینش، چون کحل سلیمانی

خال لب نوشینش، مور شکر آلوده

گلرنگ ز تاب می، رخسار سمن فامش

وز رشح گلاب خوی، دامان و بر آلوده

در خون غم آشامان، دامن چوگل آغشته

وز صاف می لعلی، یاقوت تر آلوده

در نافهٔ هر جعدش، چین و ختنی پنهان

در غالیهٔ گیسو، سر تا کمر آلوده

بودم ز تب هجران، افتاده به راه او

داغم جگر افشرده، اشکم شرر آلوده

افراشت به بالینم، شمشاد خرامان را

ناگه ز دلم سر زد آهی اثر آلوده

بنشست وگرفت آن مه، از مهر در آغوشم

چون نقش قدم بودم، خاک گذر آلوده

از اشک فرو شستم، اندام غبار آگین

کز من نشود ناگه، آن دوش و برآلوده

دید از شب هجر خود، چون گریه ی تلخم را

بگشود به دلداری، لعل شکر آلوده

گفتا که نظر بگشا، بر زلف و بناگوشم

گر زانکه ندیدستی، شام سحر آلوده

از شکر جفای ما، کام ار نکنی شیرین

از شکوه مکن باری، لب را دگر آلوده

گفتم که غمین مپسند امروز حزینت را

فرداست که از خونش دیوار و در آلوده