گنجور

 
حزین لاهیجی

چه خوش است با خیال تو نهفته رازکردن

به زبان بی زبانی سر شکوه بازکردن

سر راه جلوه ات را به صد آرزوگرفتن

نگه نیازمندی، به غرور و نازکردن

به ره سمند نازت دل و دین فشانی از ما

به دیار کفر و ایمان ز تو ترکتاز کردن

ز تو پرسشی و از من پی شُکر این نوازش

سر زخم دل گشودن، شط خون نیازکردن

دل و دین فدای طورت، به کدام مذهب است این

می مدعی کشیدن، ز من احتراز کردن؟

به تبسمی دلم ده، که به رغم بخت خواهم

گله از جفای هجران به تو دلنواز کردن

تو به شام تیرهٔ خط، رخ مهر تا نهفتی

شب و روز را نیارم، ز هم امتیازکردن

نمکین بود که صحبت به تو اتفاقم افتد

من و سوز عشق گفتن، تو و عشوه سازکردن

نبود بهار و دی را بر خار خشک فرقی

دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن

همه فخر ماست لیکن، ز تو شهسوار حیف است

پی صید صعوهٔ دل، مژه شاهبازکردن

به جهان جز این تمنا نبود حزین ما را

غم او به برکشیدن، در دل فرازکردن