گنجور

 
بابافغانی

منم و دو چشم روشن برخ تو باز کردن

ز نعیم هر دو عالم در دل فراز کردن

قدمی بهستی خود زدنست، قصه کوته

بخیال کعبه تا کی ره خود دراز کردن

چو تو صبح و شام خوانی بحریم وصل ما را

چه ضرورتست ازین در سفر حجاز کردن

تو گلی و من زبویت چو نسیم صبحگاهی

بچه رو توانم ای گل ز تو احتراز کردن

قدمی به دیده ام نه که بود نشان دولت

بسر نیازمندان گذری بناز کردن

چه عنایتست یا رب ز پی هزار غمزه

گرهی ز طاق ابرو بکرشمه باز کردن

چو زر از خیال لعلت منم و دلی پر آتش

نفسی بزرد رویی زدن و گداز کردن

بنعیم هر دو عالم نکند بدل فغانی

نظری بنازنینی ز سر نیاز کردن