گنجور

 
حزین لاهیجی

فکندم دل به کوثر از زلال لعل نوشینش

گرفتم در چمن نظّاره را از حسن رنگینش

نگاه ساده، دل را چون غزالان کرده صحرایی

سمن زار بناگوشش، بهار خط مشکینش

ز بی سرمایگی خجلت کشد مژگان رنگینم

اگر منت به چشم من نهد پای نگارینش

زکوشش ناله عاجز شد ز بس تیرش به سنگ آمد

چه سازد بی قراری های دل، با کوه تمکینش؟

به این حسرت نصیبی ها چه طرف از گلشنی بندم

که بیخود می رود ازکف، چو دل دامان گلچینش؟

چه ذوق از بزم هستی می پرستی را که می باشد

رگ تلخ شراب زندگانی، جان شیرینش؟

سراپا خوانده ام دیوان دل در مکتب عشقت

گل اشکی ست مضمون، مصرع آهی ست تضمینش

چرا در خون نخوابد از غم حرمان دیدارت

نگاه ناتوان من که مژگان است بالینش

به عشق آمیز تا بنمایدت جام جهان بین را

به شرط آنکه ننمایی به عقل مصلحت بینش

حزینی راکه ما دیدیم صد ره ننگ می آید

مسلمان را ز ایمانش، برهمن را ز آیینش