گنجور

 
حزین لاهیجی

بود یارم غم دیرینهء خویش

پریزادم دل بی کینهٔ خویش

عنانم درکف طفلی ست خود رای

ندانم شنبه و آدینهٔ خویش

بود عمری که می سازد چو شیران

تن آزاده با پشمینهء خویش

به امّیدگشاد تیر نازی

هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش

نیاراید بساطم را متاعی

چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش

نمی باشد خماری مستیم را

خرابم از می پارینهٔ خویش

حزین از هر دو عالم تافتم روی

ز دل کردم چو آب، آیینه خویش