گنجور

 
عرفی

دل من باغبان عشق و حیرانی گلستانش

ازل دروازه باغ و ابد حد خیابانش

چنان باغی کزو گلچین نیارد گل برون بردن

نه آن باغی که یابد خارچین از بیم دورانش

گلی کز خرمی وی را بخنداند چو فروردین

نه آن گل کزو داع شاخ گریاند زمستانش

گلی زین باغ گر چینی بیاور دستی از بینش

که نقش لوح محفوظ است بر اوراق اغصانش

اگر سردر هوا گردد کسی باری دراین وادی

که گر در چه فتد همدرد باشد ماه کنعانش

نثار محرمان بزم عشق آیا چها باشد

که درد و داغ می ریزند بر بیرون نشینانش

فشاندم در ازل گردی ز دامن این زمان بینم

که نامش عالم است و می کشد در دیده خاقانش

اگر طفل دلم رادایه حور آید و گر مریم

بهنگام مکیدن زهر می جوشد ز پستانش

دلت ریش است و رو، زنجیر الماسش بهر مونه

مکن در کشت عیش آباد دوشادوش درمانش

دلی شوریده خوانندش که در بازار معشوقی

خریدار پریشانی است صد زلف پریشانی

مسلمانی کسی داند که در یکرنگی وحدت

ز هر موچشمه خون ریزد ار خوانی مسلمانش

نیابت ز آن معلم جوی اندر حکمت آموزی

که لوح جوهر کل ساده یابی در دبستانش

صفا می جوید از قصر دلی معموره جنت

که انواع خرابیها بود معمار ایوانش

حرامست اهل معنی را چشیدن نعمت خوانی

که نبود سینه نان گرم و دلریشی نمکدانش

دماغ آن کی از بوی محبت عطسه ریزاند

که می سوزند عود عافیت در زیر دامانش

از آن نفست بطور اهل ایمان خنده ها دارد

که پروردی به عهد کودکی در کافر ستانش

وفا را یادگیر از دوست کز ماتم سیه سازد

لباس کعبه در مرگ شهیدان بیابانش

چراغ دل بیفروزند در بزم سیه رویی

که شمع آفتاب از دود میرد درشبستانش

برآن شاید گشودن چشمه معنی که چون بروی

فشانی قطره ذوق افکند در قعر عمانش

ز ایمان گر دلت آسیب می یابد بدیرش بر

که بر بندند حرز کفر بر بازوی ایمانش

بدرس عشق خواندن گر کلیم و گر خلیل آید

بدون گریه و زاری نیاید ذوق وجدانش

بروح الله نخندانند حسن آفتاب ما

مگر بینند گریانش مگر یابند بریانش

بر نجوری کسی ارزد که هر گه میرد از شادی

در آن مردن بود صاحب عزا صد عید قربانش

وصال آفتاب ما کسی یابد که از مژگان

سهیل و ماه و زهره دامن افشاند ز هجرانش

نثار دل کن آن گوهر که ملک وی تواند شد

نه آن گوهر که دست مرگ برچیند ز دامانش

چو نازش تیغ بردارد چه جای سد ره طوبی

که گردد عرش و کرسی صرف تابوت شهیدانش

ز گنج عشق دامان گهر بستان که چون دل را

بتارک بر فشانی اوفتد بر جیب ایمانش

محبت درس معنی گوید افلاطون مطلب کو

که صغری خندد و کبری فرو گرید به برهانش

فغان از عشق می خیزد که هر دل کز چراغ ما

نکرد آرایش هر مو بداغی وای برجانش

کدامی آرزو بر سفره چیند نعمت کامی

که صد نوبت دمی اندیشه ما نیست مهمانش

باین بی رنگی و بی قیمتی آن طرفه یاقوتم

که لعل آفتاب این آب و رنگ آورد از کانش

اگر بی قیمتم تحصیل ارزش می کنم کاخر

رسد این قطره را روزی که خواهی در غلطانش

لب داوود دستی می نهد بر سینه نغمه

دل تنگم همانا گرد لب می گردد افغانش

دلم آهنگ افغان دارد و لب شکر غم گوید

لبی خواهم که بفرستم باستقبال افغانش

سلامت رابدار نیستی بر می کشد شاهی

که فرمان می رود در کشور دلهای ویرانش

زهر مو عالمی زنار و ناقوسش فرو ریزد

اگر کافر دلم در رعشه آرد بوی ایمانش

کسی کز لذت طاعت بود محروم من ضامن

که بگذارند در جنت ولی با داع حرمانش

بسنبل می زند چوگان زلفی سیلی خجلت

که ناف آهوی چین می تراشد گوی میدانش

پریشان دیده این گوی میدان مجازی را

ز بام هوش سربر کن که رنگین میدهم شانش

امام شهر یعنی هادی ما در دم مردن

شهادت بر زبان راند مبارک باد ایمانش

بصدر صفه رقصان میبری ای زرق صوفی را

از این آهسته تر میران که برهم می زنی شانش

کسی کز علم منطق دم زند بی عشق می شاید

که بشماری بدون انتساب فصل حیوانش

بنازم مرشد گریان و بریان را که می خندد

بطوق گردن شیطان، زهی طوق گریبانش

مرید مرشد ما جبه گلدوز می خواهد

خر عیسی است این ، رنگین بیارایید پالانش

بمیدان محبت گوی خورشید ار بیندازی

کسوف جاودان یابد زسیلیهای چوگانش

ببال عافیت تا کی بپرواز آوری دل را

بحل کن تا ز اوج ز مهریر آریم بریانش

سماع آموز زان مجنون که در هنگامه هستی

برنگ شعله دارد جنبشی با طبع رقصانش

من آن دریای پرآشوبم از تأثیر خاصیت

که تسکین است موج انگیز و آرام است طوفانش

عنان ار عرصه صورت بگردان کاندرین وادی

ز زاغ آموزد آیین روش کبک خرامانش

بباغستان معنی رو که تأپیر هوا آرد

سراویل تذرو از بهر طاووسان بستانش

بمژگان رخنه در کشتی کن ارطوفان سبک باشد

درآن دریای بی ساحل که تسلیم است پایانش

دل از حسن عمل بستان و بشکن در کف عصیان

بعصمت هر که نازد معصیت دان نرک عصیانش

مجو کوثر می لعلی طلب کز وی چوکس نوشد

برنگ لاله از تارک بروید جام مرجانش

بنوش آن می که گر آیینه گردد کفر و ایمان را

بچشم هم امام و برهمن گردند حیرانش

بنوش آن می که گر بر صورت شیرین برافشانی

برون آرد ز قید بیستون سرمست و رقصانش

بیاران می اگر تلخ است وگر شیرین بدست آور

بترک دین و دل بیغش کن و بشمار ارزانش

سفال از بهر می جستم در دیر مغان ناگه

خضر برسنگ دلها زد سبوی آب حیوانش

اگر از حرمت اندیشی بیا تا حکم بنمایم

ز سلطان شریعت لیک ننمایی به خاقانش

شهنشاه سریر قاب قوسین احمد مرسل

که بر پیشانی تقدیر مرقوم است فرمانش

شهنشاهی که فراشان بزم او بصد منت

بفرش عرش میریزند گرد فرش ایوانش

شهنشاهی که هست از غایت درویشی و همت

وجود خود فراموش و غم عالم فراوانش

شهنشاهی که چون آماده شد جمازه جاهش

فرو بستند از عرش برین محمل بکوهانش

بجنت گر برات نعمت جاوید بنویسد

سواد از دیده آلاید بنوک خامه رضوانش

درآن حالت که ریزد نوش بر نوش از لب دانش

بود بال همای جوهر اول مگس رانش

نسیم فیض او چون محو سازد گرد نادانی

صفای جوهر آئینه علم است تاوانش

ادیب عقلش ار یابد نخی بر دامن طفلان

ز نخ بر علم افلاطون زند شاگرد نادانش

بنازم عزت و شان را که در ایوان سلطانی

علی آرایش بزم است و جبریل است مهمانش

جهانی را همای فیض او در زیر پر دارد

که مینازد بزاغی هدهد روح سلیمانش

بهشتی نزهت گلگشت او دارد که هر ساعت

ز طوبی تاج می گیرد پی بازیچه ریحانش

نخوردند از محبت ابنیا لذت رسان زخمی

که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش

کسی کز خوان نافرمانیش نعمت خورد، دوزخ

خلال از شعله آتش فرستد بهر دندانش

گل رحمت بود خودرو گیاه گلشن طبعش

صفت امکان بود حق ناشناس نعمت خوانش

عتاب او بود رخشی که هر گاهش برانگیزد

غبار مرگ خیزاند زآب خضر جولانش

عطای او بود ابری که در صحرای ناکامی

گل مقصود رویاند زخار یأس بارانش

زهی عزت که بی نعت تو لوح معصیت گردد

هرآن نامه که بسم الله بود تذهیب عنوانش

زهی رحمت که بنمودی بخلق آییینه روی

که ایزد در نقاب حسن خود می داشت پنهانش

کسی کز گلشن مهرت بمژگان خار می چیند

نویسد باغبان روضه طوبی گل افشانش

شها بر«عرفی» پژمرده رحمی کن که می شاید

چنان پژمرده باغی ریزشی زین ابر نیسانش

دهانش چشمه زهر است از لذت دری بگشا

که شیرین کام سازد میوه های باغ احسانش

ز بس کز هر سر مویش تراود چامه خونی

بود فواره خونجگر طوق گریبانش

دل او در هوای عالم قدس است می دانم

که چون رخت از جهان بندد توان گفتی مسلمانش

دلم بر هرزه گردیهای این گمراه می سوزد

مهل زین بیشتر سرگشته صحرای خذلانش

متاع ترهانم گر بدل ماند زیان دارد

برون می ریزم از دل تا شوم فارغ زنقصانش

حکیم در سخن اینک حدیثم فاش می گوید

که افلاطون بود عرفی و شیراز است یونانش

دم عیسی تمنا داشت خاقانی که برخیزد

به امداد صبا اینک فرستادم بشروانش

ندارد ساده زین بخشی که نظم لامکان سیرم

گذار قافیه هرگز نیفتاده بسلمانش

بمشرق می رود ترسم که روح انوری ناگه

برات از تنگدستی آورد ملک خراسانش

میان انوری و عرفی ار جوید کسی نسبت

حدیث ماه نحشب عرضه دارد ماه تابانش

وگر نشنیده است این قصه را بعد از شکر خندی

بگو از حالت یوسف شماری گیر از اخوانش

فکندم جوشن آوازه ای بر دوش نام خود

که نشکافد بمیدان قیامت تیغ نسیانش

بباغ نظم خود می نازم آخر چون ننازد کس

که دارد عطر گیسوی رسول الله ریحانش

بحل باد از من آن کس کز حسد عیبش کند اما

زبان لفظ و معنی می کند شمشیر بارانش

بصد جانش خریدم کی روا باشد که بفروشم

بتحسین تنگ فهمان و احساس لئیمانش

بیک ارزان گرانش می شمارم گرتو بستانی

دهد گر خرمن مه آسمان بشمارم ارزانش

تو دانی قیمت آبش که هم خضری و هم چشمه

نه اسکندر که از لب می گریزد آب حیوانش

تعالی الله چه نخل است این به آب دیده پرورده

که بی‌تحریک می‌ریزد گل معنی ز اغصانش

شمار، از حد وصفش قاصر آمد این اشارت بس

که «عمان الجواهر» نام کردند اهل عرفانش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode