گنجور

 
حزین لاهیجی

دارم از عشق و جنون سلسله جنبانی چند

در میان تاول آواره بیابانی چند

در ره شوق، من و سینه ی نالان جرس

عرضه کردیم به هم چاک گریبانی چند

من و مینای می و شمع، ز خونین جگری

می نماییم به هم دیدهٔ گریانی چند

می زند مشک، به داغ دل ما منتظران

شکن آموزی آن طرّه، به پیمانی چند

داستان غم دل را گل اگر گوش کند

من و بلبل بسراییم به دستانی چند

زخم بر پیکر صد پاره ام از گل بنشست

می فروشم به گلستان لب خندانی چند

چشم و دل زآینه و آب مرا پاکتر است

پرده پوشی مکن از ما دو سه عریانی چند

زان شهیدان که خدنگ تو به جان پروردند

کف خاکی به جهان مانده و پیکانی چند

توکه با طرّه آشفته نمی پردازی

خبرت کی بود از حال پریشانی چند؟

نیست داغت به دل از لاله عذاران، زاهد

خبری می شنوی ز آتش سوزانی چند

جیب پیراهن خود گل زده چاک و تو حزین

در ته خرقه ناموس به زندانی چند؟