گنجور

 
قدسی مشهدی

هرکجا زنده‌دلان شست دعا بگشایند

باورم نیست که یک تیر خطا بگشایند

چند گویی نگشودند نقاب از رخ دوست؟

آب کش دیده و بگشا مژه، تا بگشایند

عزت اهل وفا، فرض بود بر همه کس

کاش گویند که دستم ز قفا بگشایند

هرکجا رفت دلم بود خمار می وصل

کس نداند سر این شیشه کجا بگشایند

دل عبث می‌تپد آن نیست که چون شعله شمع

تا به آخر نفسش رشته ز پا بگشایند

غنچه‌وار از جگر خار برون آرم سر

گر بدانم که مرا دل ز صبا بگشایند

در وصل تو که نگشوده کسش، خسته‌دلان

کف برآرند و به تاثیر دعا بگشایند

قدسی از میکده‌ام باز نیارند، اگر

زاهدان دست به تاراج دعا بگشایند