گنجور

 
حزین لاهیجی

از چاره عاجزم مژه اشکبار را

ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را

نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق

ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را

دایم شمرده از دل روشن ضمیر خویش

چون صبح می کشم نفس بی غبار را

دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری

آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را

تا تن به جاست، جوهر جان را صفا مجوی

آیینه در غبار بود، زنگبار را

روزی که شد خمار غمت قسمت حزین

چشم تو برد مستی دنباله دار را