گنجور

 
حزین لاهیجی

حلاوت در مذاقم نیست آب زندگانی را

نفس باشد رگ تلخی، شراب زندگانی را

پر پرواز باشد رنگ و بوی مستعار او

وفا نبود گل پا در رکاب زندگانی را

کس از سیل سبکسر، پایداری چون طمع دارد؟

عنان پیچیدنی نبود، شتاب زندگانی را

ز بار روزگار زندگانی، جان به لب دارم

رساندم بر لب بام، آفتاب زندگانی را

ورق گرداندن باد خزان، سازد پریشانش

عبث شیرازه می بندی، کتاب زندگانی را

عیان گردد به روز مرگ، چون بیدار خواهی شد

نباشد حاجت تعبیر، خواب زندگانی را

ندارد غیر لیلی جسم مجنون، جان شیرینی

وگرنه عشق کی می داشت تاب زندگانی را

سبوی تشنه، می را می کند با خاک ره یکسان

سفال تن به خشکی بست، آب زندگانی را

خبر کی باز گوید آنکه از خود بی خبر باشد؟

نمی پرسند از عاشق، حساب زندگانی را

حزین ، از خامی مشرب، بیابان مرگ خواهی شد

چه از پی می روی موج سراب زندگانی را؟