گنجور

 
حزین لاهیجی

سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد

که بایدت به در پیر می فروش آمد

به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم

سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد

چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند

نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد

به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان

که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد

برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر

که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد

دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست

که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد

سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید

از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد

کسی زبان نتواند به راز غیب گشود

جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد

به دست پیر خرابات توبه کرده حزین

که مست از در میخانه خرقه پوش آمد