گنجور

 
صوفی محمد هروی

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

که موسم گل و نسرین و ناز و نوش آمد

در جواب او

چو دیگ قلیه برنجم سحر به جوش آمد

دل رمیده من ساعتی به هوش آمد

ز شوق نان تنک بین که مرغ بریان باز

به روی آتش سوزنده در خروش آمد

مرا ز دختر گیپا تعجبی است به دل

که با وجود دل پر چرا خموش آمد

به پنج اشکنه قانع شو و غنیمت دار

ز دیگ کله مرا دوش این به گوش آمد

رسید نان تنک، مژده بخش بریان را

که ناامید نباشی که سترپوش آمد

ز یمن دولت میمون مطبخی بودست

که خوان اطعمه دوشینه ام به دوش آمد

دل شکسته صوفی ز اشتیاق طعام

غلام حلقه به گوشان نان فروش آمد