گنجور

 
حزین لاهیجی

در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را

یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را

صبح رسوایی ما دامن محشر دارد

ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را

جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید

آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را

زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند

تا نشانند به این روز پریشان ما را

نشود باز، که زندانی آباد شویم

به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟

بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند

وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را

سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین

زنده در گور کند، منت احسان ما را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عبید زاکانی

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

[...]

کلیم

که خریدی ز غم گردش دوران ما را

دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را

مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند

کم بها کرد تهی دستی دوران ما را

اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند

[...]

صائب تبریزی

می شود راز دل از جبهه نمایان ما را

نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را

تیرباران قضا را سپر تسلیمیم

نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را

حال ما را غم آینده مشوش نکند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه