گنجور

 
صائب تبریزی

می شود راز دل از جبهه نمایان ما را

نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را

تیرباران قضا را سپر تسلیمیم

نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را

حال ما را غم آینده مشوش نکند

در بهاران نبود فکر زمستان ما را

به نسیمی سر شوریده خود می گیریم

نیست چون شمع تعلق به شبستان ما را

تخم نیرنگ بود هر چه ز یک رنگ گذشت

دل سیه می شود از نعمت الوان ما را

نعمت آن است که چشمی نبود در پی آن

چشمه خضر ترا، دیده گریان ما را

دانه را وحشی ما دام بلا می داند

نتوان بنده خود کرد به احسان ما را

نیست وحدت طلبان را سر کثرت صائب

شاهی مصر ترا، گوشه زندان ما را