گنجور

 
صائب تبریزی

می شود راز دل از جبهه نمایان ما را

نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را

تیرباران قضا را سپر تسلیمیم

نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را

حال ما را غم آینده مشوش نکند

در بهاران نبود فکر زمستان ما را

به نسیمی سر شوریده خود می گیریم

نیست چون شمع تعلق به شبستان ما را

تخم نیرنگ بود هر چه ز یک رنگ گذشت

دل سیه می شود از نعمت الوان ما را

نعمت آن است که چشمی نبود در پی آن

چشمه خضر ترا، دیده گریان ما را

دانه را وحشی ما دام بلا می داند

نتوان بنده خود کرد به احسان ما را

نیست وحدت طلبان را سر کثرت صائب

شاهی مصر ترا، گوشه زندان ما را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۴۸۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عبید زاکانی

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

[...]

کلیم

که خریدی ز غم گردش دوران ما را

دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را

مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند

کم بها کرد تهی دستی دوران ما را

اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند

[...]

حزین لاهیجی

در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را

یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را

صبح رسوایی ما دامن محشر دارد

ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را

جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه