گنجور

 
صائب تبریزی

در کوی عشق ره نبود جبرئیل را

پی کرده است تیزی این ره دلیل را

بخت سیه گلیم ندارد غم گزند

حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را

خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد

هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را

دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود

حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را

در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است

گل می زنیم روزنه قال و قیل را

بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر

درهم شکست شوکت اصحاب فیل را

حیرانی جمال تو گردم که کرده است

از حسن سیر چشم، خدای جمیل را

گویند بازگشت بخیلان بود به خاک

حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را

هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد

صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۷۱۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظیری نیشابوری

ای از کرم نریخته خون سبیل را

وز لطف عید کرده عزای خلیل را

در ملک مصر یوسف کنعان به یاد تو

دریای نیل ساخته چشم کحیل را

گویی به غیر واسطه در گوش خاکیی

[...]

صائب تبریزی

عارف متابعت نکند قال و قیل را

بانگ درا به کار نیاید دلیل را

با دوستان حق چه کند خصم شعله خوی؟

باغ و بهارهاست در آتش خلیل را

پاس نفس بدار که آن خوی آتشین

[...]

فیاض لاهیجی

کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را

بستن به مشت خس نتوان رود نیل را

چشم امید داشتن از اهل روزگار

باشد طبیب درد نمودن علیل را

بال مگس ندارم و بر خویش بسته‌ام

[...]

سیدای نسفی

خال لبت نشانده در آتش خلیل را

زلف تو بسته بال و پر جبرئیل را

ارباب حرص اهل طعم را خورد به چشم

باشد حلال خون گدایان بخیل را

سیلاب گریه کوه گنه را برد ز جا

[...]

حزین لاهیجی

بنگر به رشحهٔ قلمم سلسبیل را

مدّ کرم مگو رگ ابر بخیل را

در سینه ای که عشق تو آتش فروز اوست

دارم شکفته، باغ و بهار خلیل را

تیغت زبان نمی کشد ارسرخ رو نیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه