گنجور

حاشیه‌گذاری‌های یکی (ودیگر هیچ)

یکی (ودیگر هیچ)


یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴:

به نام او
سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
ای صوفی و ای سالک!
در اسرار هنگامی نمایان می گردد که سر بر گریبان خویش می نهی (درون خویش را جستجو می کنی)تا در نهایت از غیب کار تو به سامان می رسد.
می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ست
لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را
روح باقی که در ظرف الهی جای دارد سر آن و راز و رمزی که در آن هست مطلق و غیر قابل تغییر است.ولی تنها عاشقانی که چشم حقیقت بین دارند توان دیدن و دقیق شدن در آن را دارند.
آب چو خاکی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
وقتی در مقام خاک هستی (جسم خاکی داری) آب (به معنای روح باقی) را در آن جاری ساز زیرا که باد غرور آتش نفسانیات را شعله ور کرده و هستی تو را خواهد سوزاند . تنها عشق است که خیمهء این چهار عنصر هستی(خاک و آب و باد و آتش که جسم خاکی را در جهان ظاهر همچون قفسی برای روح تشکیل داده اند) را سرنگون می گرداند و به وجود تو روح باقی را ارزانی می دارد و تو را از این قفس رهایی می بخشد.
عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را
عشق است که چادر خویش را بر فراز این چهار عنصر که هشیاری را از ما ربوده اند می گستراند و باعث تابیدن نور الهی از دل آتشی می گردد که چرخ فلک بی نشان در جهان حقیقی ، در دنیای ظاهر برپا کرده است .
حلقه این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را
وارد چرخهء باطل این دنیای ظاهری نشو و حتی مانند قلندران مباش که ادعای پشت پا زدن به این دنیا را دارند ولی از حقیقت بی بهره اند.
اگر بال و پر روح به تو ارزانی نگشته ادعای پرواز نکن و سفید را سیاه جلوه مده!
حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن
بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را
با گوش جان این حرف مرا بشنو و از روح باقی سرشار شو
افکار دنیوی و هشیاری این جهانی را از خود دور کن
پیش ز نفی وجود خانه خمار بود
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
موجودیت دنیوی را در خماری بگذار و موجودیت درونی را قبلهء خویش قرار بده.
مست شود نیک مست از می جام الست
پر کن از می پرست خانه خمار را
جام وجود تو از روح باقی که ازلی است سرمست می گردد بنابراین وجود خویش را از روح باقی لبالب گردان و پرستندهء روح باقی باش.
داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
دینی که خداوند به ما ارزانی داشته در وجود شمس الحق تبریز خلاصه گشته است همت کن تا این نکته را دریابی و ببینی که از روی ملکوتی او ملک جان وسعت یافته و فراخ گشته است.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۷، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹:

به نام او
یکی اصلست ایشان را و منش را
به معنی اصل ایشان و من یکی است

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۱:

به نام او
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم
همت عالی بکار گمار و دست از حرف و سخن و پندار زاید بشوی تا بتوانی روح باقی را بدست آوری ای صنم (صنم به معنای بت است ولی در دیدگاه مولانا بتی است که قابلیت خدا شدن دارد تنها در صورتیکه روح باقی را بدست آورد وگرنه آدمی که روح نداشته باشد بتی است سنگی و بازیچه ای در چرخ گردون و محکوم به فنا)
این درخواست عاجزانهء مرا با گوش دل و جان بشنو و همچون ابلهان خود را به سنگین گوشی نزن!

فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
جایگاه اصلی تو بسیار بالاتر از فلک و این جهان ظاهر است و اصل وجود تو روح باقی خواهد بود
از این شور و نشاط و خوشبختی دنیای ظاهری درگذر زیرا که اصل و ریشهء تو را به فراموشی و نسیان می کشاند.
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم
این دو همراه دلربا یعنی عقل و عشق دنیوی را به دوستدارانش واگذار کن و درگذر
یک پرتو از جلوه های روح تو نوش دارویی و آب حیاتی است که تو را زندگی و آزادی حقیقی می بخشد .
مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم
مرغ دل عاجز و بدون بال و پر و حتی جبرییل که بلند پروازترین فرشته مقرب است غیر از مکان روح باقی تو مکانی برای پرواز ندارند.
خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را نیست کنار ای صنم
عصارهء شراب روح در جهان ظاهری مانند و نظیری ندارد .
شادی و شعف در حضور خداوند بودن در هیچ حدودی نمی گنجد.
معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
تو خود صاحب اعجاز پیامبرانی پس چرا در دریای غم غوطه ور گشته ای
وقتی موج برخیزد غبار های ته دریا بالا می آیند بنابراین هر چه سبکبارتر باشی بیشتر بالا می روی
جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم
جسم خود را سرشار از روح باقی گردان و افسار خویش را بدو بسپار در آنصورت بزودی خواهی دید که من بی ارزش تو به من والا و الهی مبدل گشته است.
مرکب من چو می بود هر عدمیم شیء بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم
چون بر روح باقی مسلط گشتم هر آنچه که موجود نیست را می توانم هستی ببخشم
بدون داشتن قدرت روح باقی و تنها با قدرت جان حیوانی که بصورت قرضی از روح باقی در آن بودیعه گذارده است پادشاه وجود اسیر و در بند جسم باقی خواهد ماند.
هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من ترک شکار ای صنم
اکنون که شور از فزونی شور و وجد اسرار را بر تو آشکار گردانیدم شایسته است که تو هم از این نغمه های الهی من حقایق را دریابی
دل شکرگزار من به شکرانهء دریافت های الهی خویش به هدایت خداجویان همت گمارده و تا مدتی دست از سعود در اقالیم الهی برداشته است.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۱۴:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:

به نام او
روح زیتونیست عاشق نار را
نار می‌جوید چو عاشق یار را
شیطان(آتش) عاشق روح حیوانی است و همچون عاشقی که به دنبال معشوق خویش است طالب این روح حیوانی است زیرا که آنرا همچون روغنی مستعد سوختن و شعله ور شدن می یابد.
روح زیتونی بیفزا ای چراغ
ای معطل کرده دست افزار را
بر این روح حیوانی خویش بیفزا و روح باقی را در از طریق تعالی بخشیدن بوجود خویش بدست آور
ای آنکه این ابزار روح را که برای پرواز به سوی بالا به تو ارزانی گشته به بطالت و بیهودگی در آتش تمایلات و هوس های بی مقدار دنیوی کشانده ای .
جان شهوانی که از شهوت زهد
دل ندارد دیدن دلدار را
جانی که آلودگی شهوانی در او ازدیاد یابد دلی ندارد که عاشق و طالب دیدار یار باشد.
پس به علت دوست دارد دوست را
بر امید خلد و خوف نار را
بنابراین از روی حسابگری و امید جاودانگی و ترس از عذاب جهنم است که به دوستی خداوند متمایل گشته است و این نوع عشق و دوست داشتن ارزشی در نزد حضرتش نخواهد داشت.
چون شکستی جان ناری را ببین
در پی او جان پرانوار را
هنگامیکه این جان ملتهب و سوزان در آتش امیال و هوس ها را درهم شکستی و بر آن فایق آمدی در پس آن روح نورانی و تابان همچو خورشید را میبینی
گر نبودی جان اخوان پس جهود
کی جدا کردی دو نیکوکار را
اگر جامعهء اخوت یهود وجود نداشت که خود را وارثان واقعی موسی و دین یهود می دانند و خود را نیکو کار و برحق می دانند در آنصورت چگونه می توانستیم تمایزی میان حقانیت موسی و برحق بودن جمعیت اخوت قایل شویم
(چنانکه می نماید جامعه اخوت یهود تاریخچه ای به قدمت آیین یهودیت دارد و مولانا نیز از احوال ایشان بی خبر نبوده است. بنده اطلاعات کافی در این زمینه ندارم بنابراین تنها به تفسیر شعر بسنده می کنم.)
جان شهوت جان اخوان دان از آنک
نار بیند نور موسی وار را
ای سالک یا ای آنکه بدنبال حقیقتی !
روح و جان جوامع اخوت از این قبیل را روح وجان شهوانی و نفسانی بدان (شک نکن که اینگونه است همچنانکه در میهن ما نیز از این جوامع زیاد است!و هریک نامی و آوازه ای دارند! )زیرا که نور الهی را همچون آتشی که خود می بینند می پندارند. و در واقع اینان خود راهبر به سمت دوزخند.
جان شهوانی‌ست از بی‌حکمتی
یاوه کرده نطق طوطی وار را
این روح شهوت پرستی و خودپرستی است که بدون آنکه از حکمت حقیقی بویی برده باشد از روی تقلید و تفاخر کورکورانه توصیفات و تشریفات بیهوده را تحت عنوان محافل انس و مودت و ... باب کرده است و هر بیگانه ای را گستاخی نقل از کرامات بخشیده است.
گشت بیمار و زبان تو گرفت
روی سوی قبله کن بیمار را
از این روست که آیین مهر و دوستی ظاهری دستاویز شیطان گشته و خود عامل بیماری و شعله ور شدن آتش کینه ها و حسادت ها و امراض گوناگون شده است و آنچه که بر زبان ما نیز جاریست آلوده به نفسانیات است بنابراین چاره آنست که رو به قبلهء حقیقت آوریم
قبله شمس الدین تبریزی بود
نور دیده مر دل و دیدار را
مولانا قبلهء خویش را شمس می داند و او را نور دل و چشم می خواند . باشد که روزی دیده و دل عاشقان نیز به دیدار شمس تبریز بینا و روشن گردد.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۱۰:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹:

به نام او
نکتهء بسیار عمیق و پنهان در این غزل موجود است که در حیطهء وهم و گمان و پندار نیست بلکه سرچشمهء آن روح است که متصل به ذات لایتناهی می باشد.
نکته ای که در بیت آخر اشاره ای بدان گشته و ختم کلام است.
ما به دلیل موجودیتی که در ذهن خویش از بودن خویش داریم چنین می پنداریم که اساس هستی اگر با پنداره های ما همسان نباشد حداقل رنگ و بویی از حقیقت را می توان در آن مشاهده کرد ولی این پندار بطور کامل غلط و وهم آلود است.
هنگامی که می گوییم خداوند وجودی کامل است پس در هیچ جهار چوب فکری و منطقی و درکی و حتی شهودی نمی گنجد.
سالک در مسیر سلوک خود به سمت کمال خداوندی هرچقدر هم که به هیچ نزدیک گردد ولی هنوز موجودیتی در او هست بنابراین به هیچ مطلق نخواهد رسید و کمال هیچ مطلق را درک نخواهد کرد.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:

به نام او
اشعار ماندگار نام شاعر خود را بلندآوازه و پاینده می دارد و این بدان معنی است که سخن از منبعی پاینده و مانا بر زبان شاعر جاری می شود تنها روح است که در جهان حقیقی و جاودان سکونت دارد و شعر الهامی است که از طریق روح عقده از زبان شاعر می گشاید و او را به نغمه سرایی عاشقانه وامی دارد.
عرفان یعنی شناخت و درک بدون واسطهء انسان از حقیقت هرآنچه که از عالم بالا صادر شده و در جهان ظاهر متجلی می گردد.
عرفان نه آموختنی است و نه فراگرفتنی می باشد.
آنچه که ما از عرفان می دانیم تنها وصف حالات عارفان و اشعار عرفانی برخی از این عرفا است که در حالت جذبه و ابرآگاهی سروده اند.
همهء ما با خواندن چند قطعه شعر و یکی دو جلد کتاب در مایه های عرفانی می اندیشیم که عارفی
واصل گشته ایم و توانایی اظهار نظر در ساختار آفرینش هنری است که از انگشت کوچک ما می تراود. زهی خیال باطل و زهی اندیشهء خام
برای فهمیدن اشعار عرفانی خود باید سالک راه عرفان گردیم و الفبای این موسیقی روح را بیاموزیم.
این گفته بدان مضمون نیست که روی به درویش گری و صوفی منشی آوریم زیرا که تعداد قلیلی از آنان به این حقیقت می رسند که ارتباط با روح نیازی به واسطه و طی سلسله مراتب خاص ندارد بلکه فیض الهی بی واسطه بر همگان جاری و ساری است و تنها عزمی استوار و دلی حقیقت جو نیاز است.تمامی معانی در اشعار بزرگان مستتر است و چراغی فروزان فرا راه ما گسترده اند ولی همت عالی می طلبد.(که در ما چانه جنبانان اثری از آن نیست!!)

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۵:

به نام او
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
مدعی کیست ؟ و ادعای او چیست ؟
با توجه به همین مصرع مدعی کسی است که فکر می کند اسرار عشق و مستی را می داند در هر فرصتی رشته سخن را به دست می گیرد و حرافی ها می کند و تعبیرات صد من یه غاز ارایه می دهد حاشیه های طولانی و طویل و پر طمطراق می نویسد و فرصت و میدان را از آنان که باخبران راستین هستند می دزدد .حافظ نیز آنچه بر زبانش جاری می شود سخن روح است با حافظ
روح از آستان جانان اخبار و حقایق را به جان می رساند ولی جسم در این میان مدعی است و در کثرت است . می گوید تا تو خود ادعای دانستن و فهم عشق او و مست این اوهام خویش هستی در بی خبری و خود پرستی سیر می کنی و اگر بر همین منوال ادامه دهی این درد خودخواهی تو را به سوی نیستی و فنای محض می برد.
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
از این ادعای کذب و خودخواهی وخودپرستی دست بردار و عشق واقعی را طلب کن و بیاموز زیرا که فرصت اقامت در این دنیای ظاهر به پایان می رسد و تو از حقیقت اینکه برای چه منظوری به این دنیا آمده ای غافل و بی نصیب می مانی.
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
دیشب یکی از بزرگان در مجلس پیران خردمند سخن بسیار پر معنایی گفت
اگر دنیا دوست و ظاهر پرست نیستی پس میان این اهل ظاهر سازی و دنیاپرستی چه میکنی؟
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
ای خدای من تو را به خداییت قسم عنایتی کن زیرا که آرزوی رسیدن به نور حقیقت تو ما را از پای درآورده است
تا کی در این سیاهی جهل و نومیدی اسیر و سرگردان باشیم
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
تا آن هنگام که انوار هستی بخش وجودت ما را در آرزوی درک و تصاحب اسرار بی خود بودن (فنا) و در تو بودن (بقا) در تکاپو و هیجان وادار می کند هیچ جای آرامش و سکونی برای ما یافت نمی شود .
آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
در روز ازل به من تمام این فتنه ها و ماجراها و مرارت ها را نشان دادی و من خودم انتخاب کردم
زمان هایی که در سرکشی و طغیان بودم تو را فراموش می کردم و از یاد تو غافل می شدم ولی تو با کمال بزرگواری و صبوری خویش مرا به راه باز می گرداندی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
عشق او تو را ای حافظ به دست طوفان های بلا و قضا و قدر خواهد سپرد
چنان طو فانهای سهمگینی در وجود تو بر پا خواهد کرد که همچون آدم های رعد و برق زده خواهی شد.(در واقع فیوزت از کله ات می پرد !! - جهت لطافت جو!!)

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۹:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷:

به نام او
همان چشم صحیح تر می نماید در معنی
بمعنای چشم مرا خندان کن یعنی شادی ببخش

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۴:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸:

به نام او
باسلام
در اول قصد بر آن داشتم که ذکر مصیبت نمایم و از کم لطفی اصحاب کلام در نگارش حاشیه های کم مایه و وهم آلوده گلایه ای بس کوبنده بنگارم لیک چون سخن با نام او آغاز شد و معانی خودنمایی کردند از این قصد خویش منصرف گشتم و تنها به نگارش معانی بسنده می کنم که خود گویای حال است و به معنی در حد کمال می باشد.
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
ما سخن بدی نمی گوییم و گرایشی و تمایلی به مکاتب انحرافی و سخنان دو پهلو زدن و مردم را از مسیر درست منحرف کردن نداریم و نمی خواهیم که کسب و کار کسی را کساد کنیم و مبلغی برای راه و رسم خود باشیم ( از آنجهت ما گفته است زیرا که خود را با جمع آزاد اندیشان و آزادگان و آنان که در راه رهایی از قید و بند های این جهانی در هیچ مسلکی و آیینی نمی گنجند همسان و همراه می بیند و نمی گوید که من اینگونه می اندیشم بلکه هر فرد آزاده ای نیز اینچنین است.)
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
درویش با کم خواهی و حقیر شمردن خود و توانگر با زیاده خواهی و مال اندوزی و بزرگ انگاشتن خویش هر دو در راه بد و نا درستی هستند .
پس ما که انحراف را در راه هر دو اینها تشخیص دادیم همان بهتر که هیچگاه متمایل به اندیشه و راه آنان نباشیم.
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
از روی ریاکاری و جاه طلبی و خودبزرگ بینی هر روش و اندیشهء انحرافی و غلطی را به نام دانش و علم به مردم قالب نکنیم.(قابل توجه آنانی که با کسب علوم ناقص و پا در هوا و مدارک و مدارج مورد تایید جمع کثیری از اساتید کذاب خود را خدای علم و اندیشه می پندارند و در مقابل حقیقت سنگ علم را به سینه می زنند!!)
اسرار الهی را برای توجیه ظواهر و دنیای مجاز بکار نگیریم و شان و منزلت این حقایق را ملوث نکنیم.
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خداوند این اندک دستاورد عارفان و عاشقان راهش را از راه عنایت و بزرگواری خویش مورد قبول و مرحمت خویش قرار می دهد
فکر نکنیم که این عنایت او از جهت لیاقت و شایستگی ای بوده که توانسته ایم کسب نماییم زیرا که ما تنها یک قدم رفته ایم و او صدها قدم به سوی ما برداشته است.
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آنان که قبل از ما در این مسیر رفته اند راه را برای ما روشن و هموار گردانیده اند و ما تنها با طی مسیر آنهاست که به راحتی بدون اندیشه به مصائب و مشکلات آن طی این طریق دشوار می کنیم.
آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
مسیر تا بدانجا مشخص و ایمن گشته که به روح دست می یابیم و بعد از آن دیگر باید خود رهیاب خود باشیم و آنچه که در دنیای ظاهر است دیگر قابل اعتماد و استناد نیست.
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
اگر کسی از روی حسادت سخن نامربوطی بگوید تنها در جواب بگو که تو راست می گویی!
زیرا که ما دیگر گوشی برای شنیدن سخنی بجز سخن یار نداریم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
حافظ اگر کسی از روی دشمنی سخن نادرستی بگوید خطایی بر او نیست زیرا که چشم حقیقت بین ندارد ولی اگر سخنش راست بود با او بحث و جدل نمی کنیم.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۰:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:

به نام او
با سلام و درود خدمت تمامی دوستان
اینجانب اگر حمل بر اغراق نباشد تمامی طول عمر خویش را مصروف در اندیشه ء یافتن حقایق موجود در پس پرده ء دنیای ظاهر نموده ام و در نهایت به آن معنی نایل گشتم که ابن سینا بدان معترف گشت : تا بدانجا رسید دانش من تا بدانم همی که نادانم
خدمت دوستان عارضم که وجود ما همچون اعداد موهومی در دانش ریاضی در اعماق موهومات غوطه ور است و برای رسیدن به جوابی معقول در معادلهء زندگی نیاز بر این است که هر معادله ای رفع ابهام گردد. در این میان ما خود مجهولیم و شایسته این است که با شناخت خود از این جهالت بدر آییم . زیرا که وقتی حقیقت وجودی بر ما معلوم نباشد چگونه می توان معادله ای سراسر مجهول را به سرانجامی معلوم رساند.
عارفان و سالکان راه او تنها کسانی هستند که توانسته اند با جلب عنایت او از راه تسلیم و رها شدن از خویش باریکه راهی به سوی معلومات و حقایق بگشایند
با نهایت تاسف شاهد آنیم که اکثریت اساتید!! در لایه های ظاهری مستغرقند و تفاسیری که می نمایند در حیطهء وهم و گمان و پندار است.
شرط لازم و نه کافی برای اینکه معانی خود را عریان نمایان سازند تنها تسلیم محض به کلام حضرتش می باشد و از آن لحاظ کافی نیست که تسلیم در زمانی مقبول اوست که عنایتش نیز شامل حال گردد.
در آنصورت است که نفس لوامه به نفس مطمئنه مبدل گشته و سخن از جان جان بر می آید و دیدگان به نور او بینا می شود.
اینگونه است که سخن دیگر سخن وهم آلوده نیست بلکه از روح بر زبان جاریست و اینست سر علم لدنی!
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
دوستان وقت گل یعنی وقت بهار جان (هنگامی که روح سخن بر زبان جاری می سازد) باید که شادمان بود و خوشی ها کرد و به یمن عنایتی که از بالا رسیده شاد و مسرور بود
این توصیهء اهل معرفت و شناخت است و باید که با گوش جان و دل آنرا بشنویم.
نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد
چاره آن است که سجاده به می بفروشیم
در این هنگام همه در اندیشه اینند که خود را به بالا برسانند و کسی در فکر دیگری نیست و در خود مستغرقند
بنابراین چارهء کار اینست که حاصل عبادات و شریعت را قربانی کنیم تا از جان جان (روح) بهره ای به ما برسد.
خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم
در این بهار جان حال و هوای دل ما مساعد است ای خدا عنایتی کن و از اولیای خود کسی را به ما بنما تا واسطه کسب فیض از آستان درگاه تو باشد
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
ساز و کار گردون چنان است که همه ء اهالی دل را با افسون خویش از راه تو باز می دارد
چگونه از این غم و غصه اندوهگین و نالان نباشیم و چرا باید بر علیه این افسونگری ها طغیان نکنیم
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم
گل (Gel) وقتی آب کافی نداشته باشد حالتی شبیه جوشیدن به خود می گیرد بدان معنی که جسم خاکی ما وقتی از آن آب حیات (طراوت روح) چیزی عایدش نشود به جوش و غلیان در می آید
ناگزیر از آتشی که در درون ما از برای آرزوی وصال تو شعله ور است در جوش و خروشیم.
می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
از خون دل سوختهء خویش تری و طراوتی کاذب عاید ما می شود (زیرا که آن طراوت روح را ندارد)
چشم بد اندیشان از ما دور باشد زیرا که بدون حضور یار و آب حیات از خود بیخود گشته ایم.
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
حافظ این حس و حال غریب را با چه کسی می توانی در میان بگذاری
همچون بلبلی هستیم که در فصل بهار ناچار به خاموشی و عدم بیان عنایاتی هستیم که از جانب دوست به ما می رسد (زیرا که گوش شنوایی برای این حقایق نیست و به سفاهت و دیوانگی متهم خواهیم شد.)

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸:

به نام او
با کمال احترام به افغان های محترم
بیست یعنی ایسته کن !

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱:

به نام او
با درود
سپاس از جناب همایون بابت متن زیبایی که در تفسیر این غزل نگاشته اند لیک اگر قابل بدانند تفسیر در حد بضاعت بنده را نیز ملاحظه نمایند تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
دوراندیشی و دیوانگی اندوختن مال و دانش دنیوی را با آتش اشتیاق رسیدن به جانان می سوزانیم
امواج سهمگین و خونبار عشق به معشوق را به کمال خشنودی و امتنان پذیرا هستیم

حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
شریک و همراه آنان هستیم که آتش دوزخ را با طیب جان بر خود گوارا می دارند زیرا که می دانند از میان این دوزخ که جان جانان برای آنها مهیا کرده طیب و طاهر به سمت بالا و به سوی معشوق خواهند شتافت
اینان هستند که گنبد آسمان را می شکافند و به اقالیم بالاتر الهی دست می یابند.
(چرا گنبد سبزگون و چرا مانند دیگران از گنبد نیلگون استفاده نکرده است ؟ زیرا که مولانا در هر کلامی پیامی برای عرضه دارد و منظور او جا انداختن این دیدگاه است که درختی که این جهان بنیادش بر آن است در سرهای انسانها ریشه دارد و از ذهن کلی که شاخه های آن در همگان است سبز شده است.)

چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را
اگر بدان شمع فروزان بی زوال و جاودان دست یابیم که در درون همه ما تعبیه شده است در آنصورت به روح باقی مبدل می شویم که می تواند فلک را زیر و زبر گرداند و دو چراغ عقل و عشق را که عکس حقیقت را نشان می دهند به نردبان تعالی و بالندگی در مسیر الهی مبدل خواهد ساخت.
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیدست عقل صد زبون را
دست غم را از دزدین فرصت های ما برای بالا رفتن کوتاه می کنیم زیرا که او توسط عقل ناقص و عافیت طلب زمان را از ما می دزدد.
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
شراب ناب الهی (روح باقی) را در جان خود می پرورانیم و توسط آن عقل همه فن حریف مکار را می خوابانیم زیرا که این عقل است که دل را به افسانه های کادب زمینی مشغول می گرداند.
چو گردد مست حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر عقل مست دنیای ظاهر گردد بر او شلاق می زنیم تا تنبیه گشته و بر سر راه آید زیرا که زیاده از حدش افسانه سازی و مکر و حیله برای خوب جلوه دادن این دنیای ظاهری بکار برده است.
اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیله ریب المنون را
اگر چه ابلیس و شیطان نفس خود استاد مکر و حیله است ولی خبر ندارد که خود عامل مکر و حیلهء بزرگترین حیلهء آفریننده گشته است.
چنانش بیخود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان او را سرمست و از خود بیحود می گردانیم که می اندیشد که پیروز گشته است ولیکن نمی تواند عاقبت این مکر خود را تصور کند و راه درست اندیشه را بر او می بندیم
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
اینچنین دانشمند و رهبری بهتر است که فنا و نابود شود تا عبرت آنان که در جهل مرکبند و بر این شیوهء خویش مصرند باشد.
کنون عالم شود کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
کسی عالم و صاحب دانش حقیقی می گردد که در راه عشق الهی جان خود را فدا می کند و هنگامی که بدان درجه از عشق و ایثار نایل می شود علم دنیای درون بر او آشکار می گردد.
درون خانه دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را
درون منزلگاه دنیای درون او ستون های نامریی این جهان را می بیند و از حقیقت سرشار می گردد.
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را
می بیند که تمام حرکت ها و رویدادها و زمان و مکان در درون سرهای انسانها بوقوع می پیوندد و جهان واقعی ساکن و آرام و بدون تغییر و تغیر است
تن باسر نداند سر کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را
کسی که با سر می اندیشد از سر بودن اگاه نیست ولی آنکه سر را رها کرده و با دل می اندیشد از جزییات بودن آگاه است
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را
یک زمان محدودی سعی کن با سر اندیشه نکنی
چه اشکالی دارد اگر یکبار امتحان کنی
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
یک زمانی را برای خداوند جهان اختصاص بده
این جسم پست را که همچون سگ تنها واق واق می کند و یا همچون اسب رمیده ای از حقیقت گریزان و رمان است.
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
این اراده و خودآگاهی دنیوی را دوزخی برای روح باقی بدان زیرا که ثمره آن غم و اندوه است و حسرت
در عشق الهی فنا شو و از این اژدهای چندین سرچیزی نخواه که با قطع هر سری سر دیگری برآن افزوده می شود و پیچ دیگری بر این هزارتوی پیچاپیچ افزوده می گردد .
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی نبینی این برون را
آنچنان به صفات حق دقیق باش و به امور درونی خویش مشغول باش تا هیچ اندیشه ای از دنیای بیرون بر تو نفوذ نکند
چه جویی ذوق این آب سیه را
چه بویی سبزه این بام تون را
تا کی این طبیعت و جلوه های رنگین و ظاهری آن تو را به خود مشغول می دارد
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
مجبورم که ساکت باشم و نمی توانم بیشتر از این شرح دهم زیرا که آنان که فهمی از این موضوع ندارند حسادت و خودخواهیشان بیشتر آنها را گمراه می کند
نما ای شمس تبریزی کمالی
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
ای جلوه نور خدا حقیقت کمال را تو بهتر می توانی بیان کنی ما را کامل کن تا نقصی در کمال بودن نباشد

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵:

به نام او
اول اینکه از نظر وزن شعر زهی ماه زهی ماه
زهی باده همراه را می طلبد
دوم اینکه معنی باده همراه را اگر نمی دانید چرا نمی پرسید؟؟ و تز اراپه می دهید بادهء حمراء نه از لحاظ معنی و نه وزنی مناسبتی ندارد
بادهء همراه هزار معنی مربوط دارد که شما یکی از این معانی را نیافته اید بنابراین بگردید تا بیابید وگرنه در جهل خویش تا ابدالدهر بمانید بهتر است

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳:

در بیت اول اینطور نیز می توان گفت که اگر پای درخت سرسبزی نفت بریزی آنرا خشک می کند و ریشهء آن را می سوزاند بنابراین اگر این اندیشه های دنیوی را به خورد روح بدهی طراوت و زیبایی هایی را که از طریق روح به جان آدمی می رسد خشکانده و ازبین می بری!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳:

به نام او
میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها
اندیشهء دنیا و اندیشهء جاه و مقام و شهرت وصلاح اندیشی ها و عاقبت اندیشی های دنیوی را از خود دور کن!
چرا که این نوع اندیشه ها تو را از اشتغال به موضوع اصلی و هدف غایی آمدن به این جهان دور می کنند و زمان وعمر ارزشمند تو را همچون نفتی که بر هیزم بریزی می سوزانند و آن طراوت و شادابی که روح افزاست را از تو می گیرند.
خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها
در مقابل جلوه گری های دنیای ظاهر خرفت و کودن باش و مست و حیران ظواهر نباش
جنونست شجاعت میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری‌ها
غرور و تکبر و ادعاهای کاذب دنیایی را دیوانگی بپندار و خود را وارد معرکه گیری های ظاهری نکن
شیران و مردان ظاهر تنها به غرشی و ادعای توانمندی خویش می نازند ولی شیران و مردان واقعی سالکان راه اویند که بی هیچ ادعایی سر خویش را در گمنامی و در ره وصال او می بازند.
که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها
وقتی که تفکر و اندیشهء دنیوی داشته باشی در دام دنیای ظاهری گرفتاری و توان ایثار و ازخود گذشتن در مسیر عشق الهی نخواهی داشت(ممکن است ادعایش را داشته باشی ولی هنگامی که موقع ایثار رسید توان اینکار از تو سلب می شود و عاقبت اندیشی تو را از آن باز می دارد)
ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد بگیریم کری‌ها
اگر دست از بدست آوردن خواهش های نفس کشیدی از دام مکر دنیا رسته ای
ولی اگر حرص مالکیت و کسب مقامات تو را به چنگ آورد در مقابل سخن حق کر و ناشنوا می شوی! و منیت و مدارک و نشان های افتخار تو هویت باقی را از تو می گیرند.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲:

به نام او
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی
بسیار مزارع انسانی و بسیار مزارع روحانی که در تصور و وهم و پندار ما نمی گنجد توسط او که در بالای هرم وجودی است شکفته است (این شکفتن نیز خود داستانی شگرف است.)
بسیار شب های پر ارزش و بسیار روزهای مبارک و متعالی آمده و رفته است.(مولانا جهان ها را همچون حباب هایی بر کف حاصل از موج دریای بیکران هستی در ساحل ابدیت می داند که تمام زمان موجودیت آنها تا برخورد به ساحل و متلاشی شدن حباب است و بیشمار از این حباب ها هر آن به ساحل رسیده و متلاشی می شوند.)
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
بسیار شکوه و نور و شر و شور وجود داشته اند
بسیار کتاب های مقدس و الهی و بسیار از انبیا و اولیا آمده و رفته اند.
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی
بسیار سرزمین ها و بسیار اموال و دارایی ها بوده است بسیار سخن ها و سخن دانی ها و بسیار شور و حال های الهی و عرفانی بوده است.
چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
وقتی که روح این سلسله حلقه های آمدن ها و رفتن های پیاپی را برای تثبیت بودن خویش طی کرد و سرانجام راز هست بودن و زنده بودن و بقا در او را یافت هر اسمی که در دنیای ظاهری داشته باقی گذارده و هستی ای فراتر از نام و نماد می یابد .
علم‌های الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
حقایق الهی با تلاش بسیار و همت و ایمان پس از درهم نوردیدن کوه های بسیار بلند جهالت سرانجام آشکار خواهد شد و در هر مقام و مرتبه ای که باشی ناگزیر از طی این طریق دشوار هستی.
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چرا و به چه علت خداوند این جهان را ایجاد کرد
هر کسی که بگوید برای سرگرمی و بی هدف بوده در دم او را از خویش بران .
چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
بدون هیچ کمک و ابزاری خداوند جبار (جبر او از روی کمال اوست) این جهان شگفت انگیز را برنامه ریزی نموده و هدفمند پیش می برد پس هر تصوری از هدف او باشد در انتها خیر ما در آنست.
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
تمامی اجزای آفرینش از جماد و نبات تا فرشته مقرب همه در این فرآیند باشکوه آفرینش دخیل هستند و برای هر جزیی هدفی مختص او مشخص است. اگر توانستی این مفهوم را درک کنی آنگاه به درک شکوه و جلال خداوندی واقف گردیده ای.
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
اگر تمامی این جهان ها و مافیها نباشد ذره ای در خداوندی او اثر ندارد چرا که فقط عشق به آفریدگانش او را وادار به آفریدن نموده است.
دل غمناک(دل سالک که گداخته و سوخته در فراق یار طلب عنایت دارد) نداری خود را مرنجان و دعا و عجز و لابه نکن زیرا پذیرفتهء درگاه نخواهد بود .
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا
مخفی کن و آشکار نگردان نه آشفته و پریشان شو و نه فخرفروشی کن که عنایتی به تو رسیده است
زیرا که روح تو آن شراب هستی بخش وجود است سعی کن این دم روح را بدست آوری چرا که ممکن است فرصت دیگری نباشد
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
اگرچه که تو خود را جسم می پنداری ولی روح نیز درون تو تعبیه شده ولی نیاز به کشف و خالص سازی دارد ولی سعی نکن از آن برای دنیای ظاهری استفاده کنی
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
سخن زیاده نگو و آرام باش و وارد بازی های دنیای ظاهر نشو زیرا که هر تمایلی بندی بر بال پرواز در افق بیکران می افزاید بندها تبدیل به زنجیرهای ناگسستنی می گردند و گرفتار ایادی شیطان پای در گل خواهی ماند.
از ولی و اولیای حق بی پرده سخن مگو زیرا که کمند آنانیکه در دل مرضی نداشته باشند.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
بهانه گیری های بنی اسراییلی به پایان آمد و جسم خاکی قربانی گشت و روح باقی در ساحل ایمن قرار و آرام یافت.
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
جسم زمینی به روح آسمانی مبدل گشت و شایستهء سجود فرشتگان در روز ازل گردید. وجودی تهی از روح الهی بود ولی به شایستگی پر از روح الهی گشت .
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
وقتی که خودم نیستم و از وجود او در خویش سرمست می شوم اوست که از طریق من سخن می گوید و دست مرا گرفته و به بالا می برد تا آنجا که دیگر فکر و اندیشه توان توصیفش را ندارد
ای خدا تا به انتها ایچنین بگردانش!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۲:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:

به نام او
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
خداوند عاشق تمام آفریدگان خویش است و انسان بعنوان برترین آفریده او معشوقه یا سوگلی اوست و کاروبار این سوگلی سر و سامانی گرفت و از پریشان حالی و حیرت خارج گشت و به ایمان و یقین دست یافت.
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
شیطان نفس بر افواه حاکم گشته بود و سرزمین ها را به زیر سلطه داشت ولی با آمدن افراد سلیم و آنان که نور ایمان بر آنها تابیده این استیلای شیاطین به پایان آمد.
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
آن یاری که دل ما را آزرده بود و در وصالش را به روی ما بسته بود بازگشت و به دلجویی اصحابش برآمد.
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
آنان را که در انتظار باده وصالش بودند سرمست گردانید و آنان که در طلب خوان نعمت هایش بودند سفرهء نعمت ها بر آنان گشوده شد و آنانکه سرسپرده او بودند اکنون در حضور اویند.
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
از آن چهره نورانی و ملکوتی و آن روشنایی بخش دل و جان گوشه وکنار سرزمین آوردگاه ایمان و یقین گشت.
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
از آن خشم ظاهری او که برای به راه آوردن از راه بدر شدگان و از آن تدبیر شگفت و شیرینی که بکار برده جهان آباد و پر از شادی و شعف گردید.
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
شب تاریک جهالت و نابینایی رخت بربست و صبح روشنایی و بینایی رسید. غم تمنای وصال رفت و فتح وظفر وصل به یار آمد و خورشید جمال یار تابیدن گرفت.
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
از دولتی سر آنان که غم وصال یار داشتند (سالکان رهش) و از بلند همتی دیوانگان کویش آن یاری که سلسله ها و حلقه های آفرینش از او در حرکت است (دنیای ظاهری ما نیز یکی از این حلقه هاست البته نه آنچنان که اصحاب حلقه می گویند!)وجهی از وجوه خویش را آشکار کرد.
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
امروز روز مبارکی است و روزمان متبرک گشت زیرا که یاری که به دلیل جهالت ما از ما گریزان گشته بود به برکت وجود دلدادگانش باز آمد و جان های متبرک فراوان شدند.
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
ای آنکه جانت از استشمام بوی او رقصان است در این دنیای ظاهری رخت اقامت نگزین زیرا که طالع سعید فرا رسیده و زمان نیکویی برا بالا رفتن است.
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
وجود های بی وجود صاحب وجود گشتند و در حضور معشوق بر سفرهء عنایات او نشسته اند.
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
جان حیوانی با اعجاز نفخهء زیبایش در جسم خاکی به سخن درآمد (دارای اقتدار کلام گشت)
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آنکه همچون فرعون کاملا مخالف و گمراه بود و در ضلالت و شقاوت آمیخته بود هم اینک چون موسی عمران پرچمدار ایمان و یقین گشته است.
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
آنکه همچون گرگ خونخوار و پلید بود و در جهالت و انکار حق سرآمد بود اکنون در پرتو نور یار زیبا روی و نیکو خصال گشته است .
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
ای پرتو وجود حق از بس که تو با همگان همراه و هم داستان گشته ای مکان سرد و کوچک دلمان به مکان فراخی خرم و آباد مبدل گشته است.
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
نفس ما که تسلیم و بندهء شیطان بود با حلول پرتو نورت به نفس مطمئنه و ربانی مبدل شد و ابلیس درون به نور ایمان تسلیم گشت.
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
آن ماه منیر وقتی تابید هر دو عالم به گلستان معرفت تبدیل شد و همه دارای روح باقی گشتند.
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
همگان را صاحب روح باقی گرداندی و جلال و شکوه تو بر آنان تابیدن گرفت.
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
عذاب ها یش مبدل به رحمت گردید و تلخ کامی هایی که متصور بودیم به شیرین کامی انجامید.
و ابر رحمتش شیرینی و شعف را بر سرمان بارید.
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
بهانه گیری ها به پایان آمد وقتی که
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۱:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۸:

به نام او
کجایند حاشیه نویسان بی حاشیه !!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۰:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۲:

به نام او
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
مولانا از دیدگاه مربی عرفان با جان سخن می گوید و این تن خاکی که دارای اسم ونشان است مد نظر او نیست.
ای جان در این سرای بی نام و نشان تا کی سرگردان و حیران معطل مانده ای
از این آشیان غریب برگرد تا پریشانی و حیرت به پایان رسد.
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی
صدها کتاب و نوشته با صدها آیت و نشانه از طرق مختلف به تو مسیر بازگشت را نشان می دهند ولی تو به آنها توجه نمی کنی و یا نمی خواهی که برگردی !
گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی
اگر به این نشانه ها و پیغام ها توجهی نکنی سرنوشت بالاخره تو را بر سر راه خواهد آورد ولی به دشواری و مصایب متعدد دچار خواهی شد.
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
برگرد زیرا که در آن دنیای ظاهری که همچون قفسی برای توست قدر و مرتبه و ارزشی برای تو قائل نخواهند شد و سعی بر این دارند که تو را محبوس نگاه دارند و از گوهر وجود تو که از معدن جواهرات الهی سرچشمه می گیرد سوءاستفاده ها می کنند!
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
از این بیت به بعد منظور شمس الحق تبریز است و وصف بزرگی او در دیدگاه مولانا
ای ( نام نمی برد زیرا که دیگر در اسم نمی گنجد)
آنکه از قید دل و جان حیوانی آزاد گشته ای و از این قالب های دون بیرون آمده ای و از این دنیای ظاهری خارج شده ای باز در نظرگاه من بیا زیرا که تو از بلند پروازان هستی و من برای آموختن پرواز به تو نیازمندم!
هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
هم آب حیات هستی و هم خود جویبار اتصال به منبع حیاتی و همچنان خودت هم به سوی منبع در حال سعود کردن هستی.
هم مقتدر و هم مهربانی و هم خیلی بهتر از این صفات در تو هست.
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی
از تو تا روح آیا فاصله ای هست ؟ آیا تو بالاتری یا روح مجرد ؟ تو همان روح مجرد هستی یا پرتوی از نور خداوندی که بر من تابیده ای؟
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
تو همچون نور ماه تابان در تاریکی وجود من تابیده ای و وقتی از تو می گویم کام من شیرین می گردد
ای مربی من ای خدای من تو در میان مربیان یگانه هستی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
هر آینه از تو زیبایی و شکوه به ما ارزانی می شود و ما دل و جان و سر خویش را در این راه می بازیم
هیچ داد و ستدی و بازاری از این معامله پرسود تر و ارزنده تر وجود ندارد.
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
در ازای جان ناقابل حیوانی ما که در راه عشق تو قربانی می کنیم روح جاوید به ما می بخشی
اگر تو به ما زهر هم بنوشانی همان سرچشمهء آب حیات ما وجودهای بی وجود است.

 

۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode