گنجور

حاشیه‌ها

تورج رامان در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۷:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:

گروه موسیقی بدخشان (بدخشان آنسامبل - رقص و موسیقی کوههای پامیر)، از منطقه دره بدخشان در کوههای پامیر شمال شرق افغانستان و جنوب تاجیکستان، این قطعه را به زیبایی با لهجه اصیل دری و موسیقی مقامی اجرا کرده اند که خالی از لطف نیست. این منطقه همان جایی است که ناصرخسروی قبادیانی اواخر عمر زیست و مذهب اسماعیلی را در آن رواج داد. ساکنان دره بدخشان نیز امروزه اسماعیلی مذهب بوده و به امامشان آقا خان اقتدا میکنند و قبر ناصرخسرو را زیارت میکنند. موسیقی آن منطقه نیز بسیار ویژه هست، در عین حال که مقامهای قدیم را حفظ کرده رنگ و بوی موسیقی منطقه هندوکش و ماورالنهر را نیز تا حدی دارد. از آنجا که این منطقه و مناطق اطراف از اولین مکانهای زایش و گسترش فارسی دری امروزی (به لطف و رهن دربار ادب پرور سامانی) بودند، به گمان بنده تلفظ بسیاری لغات در لهجه دری افغانستان یا تاجیکستان به تلفظ و ادای اصلی آن در زمان فردوسی و سعدی و حافظ نزدیکتر است تا آنچه که در ایران امروزی رایج است (در طی سالها در اثر مجاورت با دیگر زبانهای ایرانی و غیر ایرانی و لهجه های فارسی مناطق دیگر لهجه فارسی ایران به این شکل امروزی درآمده است.) بویژه تاثیر رادیو و تلویزیون در گسترش لهجه استاندارد تهران (که باز به گمان من بر اساس لهجه استاندارد ادبی تفرش، آشتیان و فراهان شکل گرفته است، اکثر قریب به اتفاق دیوانیان دربار قاجار از این خطه بودند و فارسی رسمی یا کتابی تهران امروز مدیون آن کاتبان و دیوانیان است) در سراسر ایران غیرقابل چشمپوشی است. به هر روی شنیدن این غزل با لهجه اصیل دری، لطف و صفای خاصی دارد که دوستان را به شنیدن آن دعوت میکنم.

ع.چاوش در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۷:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

رشته تسبیح‌ اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ... ساقی سیمین ساق بود
در خصوص بیت هشتم و اختلاف نظری که بین «ساعد» و «دامن» به وجود آمده و در نسخ مختلف هم بروز یافته؛ توجه شمارا به یک نکته ظریف جلب می‌کنم؛
عمده دلایلی که برای ترجیح «ساعد» بر «دامن» آورده شد، دو مورد بود؛ یکی واژه آرایی و دیگری که جناب «حمید» اشاره ظریفی کردند و مورد توجه دوستان قرار نگرفت و به زعم بنده دلیل مهمی است که شاید برخی نسخه نویسان‌را ترغیب به ترجیح «ساعد» کرده باشد، عبارتی از اینکه «دست در ساعد بودن» نشانه کامیابی و «دست به دامن بودن» نشانه انتظار و در خماری بودن است. فلذا رشته تسبیح‌ که خود نماد انتظار است‌را امر محقق و وصال به معشوق می‌تواند بگسلد نه انتظاری مضاعف!
اما در پاسخ به دو اشکال فوق:
مورد واژه‌آرایی که چندان دلیل مستحکمی نیست و سایر دوستان به خوبی و کاملی پاسخ دادند و بنده فقط می‌افزایم؛ در صنعت واژه‌آرایی، چنین نیست که هرچه تعداد واج‌های همسان بیشتر شود، زیبایی افزایش یابد؛ یعنی حتی با وجود 4_5 تا سین هم واژه آرایی به زیبایی رخ می‌دهد و حال آنکه جناب لسان‌الغیب(ره)، با فرض درست بودن «دامن»، هفت سین آورده و قرار نیست با اضافه شدن یک سین دیگر، واژه‌آرایی کامل‌تر شود که به عکس، به زعم بنده افراط در این امر، تناسب و اعتدال این آرایه را بر هم می‌زند.
اما مورد دوم که اشاره به ترجیح معنایی داشت و اینکه «دست به ساعد بودن» از آن جهت که نماد وصال است، اولی است:
پاسخ مهم و نکته ظریف اینجاست که تمامی دوستان حاشیه‌نویس فوق_چه موافق و چه مخالف «دامن»_به این نکته توجه نکرده‌اند که ما حق نداریم میان مصرع اول و دوم این بیت، رابطه علی، پیش‌فرض بگیریم یعنی الزامی نیست که رشته تسبیح‌ خواجه، به علت اینکه فی‌المجلس، وصال به معشوق حاصل گشته، پاره شده باشد؛ بلکه این بیت میتواند به یک گذار روحانی و کسب مقام تازه‌ای اشاره داشته باشد یعنی خواجه خطاب به کسی که او را سرزنش می‌کند_که این مخاطب هم الزاما خدا نیست و ممکن است یک فرد قشری و خشک‌مقدس ظاهربین باشد_ به طعنه که زبان رندی خواجه است، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گوید؛ «آن زمان و دورانی که اهل ذکر گفتن زبانی و ظاهری بودم گذشته و من در اثر طی مراتب کمال، شیوه انتظار و اتصال و فقر و نیازمندی‌ام را ارتقا داده‌ام و دست به دامن واسطه فیض که ساقی باشد، شده‌ام»
فراموش نکنید که تفسیر حافظ به حافظ، بهترین شیوه تفسیر و فهم خواجه است. در اندیشه شیخ، ساقی و واسطه فیض_که معادل امام معصوم در تشیع است_ مهم‌تر از خود معشوق است(ولو اهمیت ابزاری و از جهت طی طریق) و آموزه «انتظار» که قرین «فقر» است، بسی مهم‌تر از «وصال» است و اساسا وصال ممکن نیست چون هم فقر و نیاز عاشق به معشوق نامتناهی است و هم غنا و زیبایی معشوق فلذا عاشق در عیش و طلب و انتظار مدام است و در اثر طی طریق، شکل انتظار کشیدن اون کمال پیدا می‌کند و هرگز این انتظار به پایان نمی‌رسد، حتی در اشعاری که ظاهراً خبر از وصال می‌دهد مثل غزل «دوش دیدم که ملائک» یا غزل «یوسف گمگشته باز آید» که وعده وصل می‌دهد، باز ما می‌بینیم فراق و هجران و درد و فقر وجودی و نیاز عاشق ، تامین نمی‌شود و اشارات غریبی به درد و هجرانی بزرگتر در پس آن وصال است.
فلذا حافظ‌را معذور بدار اگر دیگر ریاضت‌های خشک و طولانی و ظاهری نمی‌کشد؛ او راه وصال نزدیک‌تر و سریع‌تری پیدا کرده است و سوار مرکب تندروی توسل به ساقی شده‌است.
فلذا شایسته‌تر آنکه؛
رشته تسبیح‌ اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
پی‌نوشت: برخی

برگ بی برگی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷:

روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو، گُل رونق گیاه ندارد
طلعت یعنی زیباییِ رخسار و رونق نیز به همین معنی آمده است، گُل در اینجا کنایه از انسان است با همه ابعاد وجودی، و مخاطب زندگی یا خداوند است که همه نور است و درخششی زیبا که حافظ می‌فرماید حتی ماه با همه زیبایی که دارد از چنین درخشش و روشنی بی بهره است، و گُل یا انسان در بدوِ ورود به این جهان که نور و رونقِ خود را از آن یگانه طلعتِ زیباتر از ماه دارد و امتدادِ آن نور است اما در برابرِ آن نورِ مطلق بسیار ناچیز و چیزی بیشتر از هُشیاریِ گیاه نیست که قابلیتِ آنرا دارد تا با پرورش به مراتبِ بالاتر و فوقِ انسانی نیز دست یابد، ملا صدرا این امکانِ رُشدِ تدریجی را حرکتِ جوهریِ روحانی نام گذاری کرده و بطورِ مبسوط به آن پرداخته است. 

گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
حافظ در ادامه بیت قبل می‌می‌فرماید اما جانی که امتدادِ جانان است و در قالبِ جسم و فرم درآمده است در بدوِ ورود به این جهانِ مادی در گوشه ابرو یا کَنَفِ حمایتِ جانان قرار می‌گیرد و خوشتر یا شادتر و ایمن تر از چنین مکانی برای هیچ پادشاهی قابل تصور نیست، یعنی طفل یا گُلِ نو شکفته با دیگر ابعادِ جسمانی و هیجانیِ خود در زیرِ چترِ زندگی به همه امکانات زیست در این جهان دست می یابد که اولینِ آن حمایتِ همه جانبه مادر است که اگر عشقِ او به فرزند نبود و خداوند اینچنین محبتِ طفل را در دلِ مادر قرار نداده بود امکانِ رُشد این گُلِ نورسته در جهان بوجود نمی آمد و هیچکس ، و چه بسا پدر گوش به فرمانِ پادشاهیِ طفل نمی‌بودند. 
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد

اما دلِ این نوگُل همراه با رُشدِ جسمانی که دارد بتدریج روشنیِ برگرفته از آن نورِ کل را از دست داده و دودآلوده می گردد، و این دودآلودگی و هشیاریِ جسمی که از ضروریاتِ اولیه زیستِ در این جهان است را طفل از انسانهایِ پیرامونِ خود می آموزد و آن نیز نوعِ دیگری از حمایتِ زندگی و گوشه نشینیِ در ابروی حضرتِ دوست یا زندگی می‌باشد تا طفل از طریقِ خرد و عقلِ معاشِ خود بتواند به زندگیِ خود در این جهانِ مادی  ادامه دهد، پس از آنکه خداوند یا زندگی همه نوع حمایتی را از این طفل یا گُلی که در حدِ رونق و هشیاریِ گیاهی بوده ست به عمل می آورد، اکنون نوبتِ این گُلِ کمال یافته و به سنینِ نوجوانی رسیده است که باید ببیند دلِ دودآلوده اش با درخششِ آن طلعت و نورِ مطلق چه می کند و آیا تمایلی در او برایِ برخورداری از آن درخشش نور و زیباییِ مطلق پدید می آید یا خیر، در مصراع دوم خطاب به زندگی یا خداوند که دانایی محض است ادامه می دهد که تو خود عالمی به اینکه آیینه دل که قرار است انسان با نظر کردن در آن، رخسارِ آن طلعت و زیباییِ نور یا اصلِ خود را در آن ببیند  پس از دود آلود شدن و کسبِ هُشیاریِ جسمی قابلیتِ بازتابی نور را نداشته و کدر شده است، اما از سویی دیگر خاصیتِ آیینه به گونه ای ست که آهِ سردی که از دهان بر آن دمیده می شود پایدار نبوده و پس از چند لحظه آیینه بارِ دیگر به شفافیتِ خود باز می گردد، پس‌ آیینه دلِ انسان نیز از چنین خاصیتی برخوردار است و این شفاف شدنِ دوباره دلِ انسان بستگی به تصمیمِ دودِ دلِ یا خویشتنِ انسان دارد که با آن طلعت و رخسار چه کند.

شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت

چشم دریده، ادب نگاه ندارد

شوخی به معنی گستاخی آمده است و منظور از نرگس در اینجا چشم و بینایی یا نگرش به هستی می‌باشد، پس‌حافظ ادامه می دهد اما انسانی که قرار است پس از آهِ سرد و تشکیلِ خویشتنی که بر مبنایِ عقلِ جسمانی کار می کند به راحتی آثارِ آه یا دودهای ذهنی را از آیینه بزداید، گستاخانه در برابر و مقابلِ نرگس یا چشمِ زندگی چشم باز می کند(می شکفد) چشمی که دریده است و با بی حیایی کامل رعایتِ ادب نمی کند، یعنی انسان اجاز نمی دهد زندگی که اینهمه از او حمایت نموده است تا گُلِ جسمانیِ او شکوفا شود، اکنون او را به نورِ خود بینا نماید، انسان یا نوجوان با چشم و نرگسِ خود که چشم سفید و نابیناست ادعایِ دیدن کرده و با بی ادبی در پیشِ آن روشنی و طلعت چشم می شکفد و از دریچه چشمِ ذهنی خود به جهان می‌نگرد درحالیکه بجز اجسام چیزِ دیگری نمی بیند.

دیدم و آن چشمِ دل سیه که تو داری

جانبِ هیچ آشنا نگه ندارد

دیدم یعنی با چشمِ حسی و جسمی خود دیدم، "چشمِ دل سیاه" یعنی چشمِ دلی که سیاه و بیناییِ مطلق است، و در مقابلِ چشمِ دلِ سفید یا روشندل آمده است که نابینایی ست، پس‌حافظ ادامه میدهد انسان با چشمِ جسم بینِ خود جهان را می بیند و می پندارد که بیناست اما درواقع چشمِ دلش سفید یا کور است ، پس‌آن روشنیِ طلعت و زیباییِ درخشان تر از ماه و خورشید را نمی بیند و اینجاست که چشمِ  سیاه دل و بینایِ خداوند به هیچ وجه رعایتِ هیچ آشنا و خویشی را نمی کند و عتابش جانبِ هیچکس را نگه نمی دارد، یعنی خداوند یا زندگی حمایتِ خود را از انسانی که آن نورِ کُل را نمی بیند  بر می دارد و او را در برابر دردهایی که بوسیله این نابینایی بر خود وارد می کند تنها گذاشته، از او جانبداری نمی کند، و بطور موقت اجاز می دهد تا انسان با دیدِ جسمی خود زندگی کند تا دردهایِ بسیاری را تجربه کرده، آنقدر به در و دیوار بخورد، شاید روزی دوده و زنگار از آیینه دلش زدوده و چشمِ طلعت بینَش گشوده گردد.

رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات 

شادیِ شیخی که خانقاه ندارد

 اما لازمهٔ بینا شدن و نگریستن به جهان از دریچه چشم خداوند برخورداری از رطلِ گران یا شرابی بزرگ و مرد افکن می‌باشد، مُریدِ خرابات کسی ست که جای دیگری را نمی شناسد و اقامتگاه دائمی او خرابات است، پس‌حافظ ادامه می دهد در خراباتِ عشق باید آنچنان شرابی را از دستِ پیرِ خرابات و میکده نوشید که به یکباره دوده از دل زدوده، بیناییِ اصیل و خدا گونه خود را باز یابد، در مصراع دوم شیخ به معنی بزرگی و انسانِ کمال یافته است که او نیز از راهِ خرابات و میکده به این کمالِ معنوی رسیده است، خانقاه نمادِ ادیان و مکتب‌ های مختلف است اما شیخ و بزرگِ موردِ نظرِ حافظ در بندِ مکان و در اسارتِ باورهایِ مذهبی نیست، پس آن رطلِ گران را باید به شادی و سلامتی چنین شیخی نوشید که او نیز مُریدِ خرابات بوده و از راهِ عاشقی به شیخی و بزرگی رسیده است و نه از راهِ زُهدِ ریاکارانه و شیخِ خانقاه که راه به ترکستان دارد. 

خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک

طاقتِ فریادِ دادخواه ندارد

خون خوردن همان خونِ دل خوردن از نوعِ آگاهانه است، یعنی پس از رطلِ گرانی که سالک از مُریدِ یا پیرِ خرابات و راهنمایانِ معنوی همچون حافظ و مولانا دریافت می کند، لاجرم نسبت به عقلِ جسمانی و ذهنیِ خود مست می‌شود اما هنوز هم دردهایِ ناشی از رهایی از خویشتنِ توهمیِ خود را حس می کند، پس‌ فراموش کردنِ رنجش، بخشیدنِ خود و دیگران، رهایی از کینه ، حسادت، حرص، دشمنی و حتی رهایی از خانقاه و باور پرستی موجب خون خوردن و درد می‌گردد، حافظ می‌فرماید پوینده راهِ عاشقی باید خاموش نشسته و با صبوری دردهایِ ناشی از آن رهایی ها را تحمل کند که اگر دادخواهی کرده و با اندکی درد فریادِ شکایتش بلند گردد، خداوند یا زندگی که دل نازک است و لطیف، طاقتِ فریادِ دادخواهی او را نداشته، پس مستیِ شرابِ عشق را از او برگرفته و به حالِ اولیه اش یعنی هُشیاریِ جسمی باز می گرداند .

گو برو و آستین به خونِ جگر شوی

هر که در این آستانه راه ندارد

پس‌ حافظ به پویندگانِ راهِ عاشقی که در این راه پایدار نبوده و فریادِ دادخواهی از دردهایشان بلند است و در نتیجه در آستانه حضرتِ دوست راه ندارند نصیحت می کند که بروند و آستینِ خود را به خونِ جگر بشویند، یعنی باید آنقدر خونِ دل خورده و دردِ آگاهانه را با خوشروئی و رضایت پذیرا باشند تا آستین‌ به خون آلوده گردد، یا بعبارتی خون بگریند و به کرات آن آستین را به خون بشویند، در اینصورت امکانِ راهیابی به آستانِ کویِ جانان را بدست می آورند.

نی من تنها کشم تطاولِ زلفت

کیست که او داغِ آن سیاه ندارد

 تطاولِ زلف یعنی کشیدنِ جفا و جورِ زلفِ معشوق، که منظور روزگار یا چرخِ هستی ست و در مصرع دوم از آن به غلامی سیاه یاد می کند که مطیعِ بدونِ چون و چرایِ امرِ صاحبِ خود یعنی خداوند می باشد، پس‌ حافظ خطاب به حضرتِ معشوق ادامه می دهد مگر تنها اوست که در طلبِ خوشبختی از این جهان داغ دیده و ناکام گشته است؟ البته که نه و تقریباََ همهٔ انسان‌ها داغِ این غلامِ سیاه را بر دل دارند و روزگار در آغاز دربِ باغِ سبز را به آنان نشان داده و قولِ سعادتمندی در رسیدن به زلف و چیزهای این جهانی را به او می دهد اما حتی با دستیابی به آنها و برآورده شدنِ آرزوها آن غلامِ زنگی داغِ آنرا بر دلش گذاشته و خوشبختی را از او دریغ می کند.

حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب

کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد

صنم یعنی بُت و در اینجا مراد همان زلف و جذابیت های زلفِ یا چیزهای این جهان هستند، از قبیلِ اتومبیل، املاک و ویلا، مقام و اعتبارِ شغلی، همسر و فرزندان، باورها و اعتقادات، پس حافظ همهٔ اینها را صنم و بُت هایی این جهانی می داند که انسان به آنها سجده می کند،‌ یعنی تسلیمِ آنهاست و از آن صنم ها سعادتمندی را گدایی می کند، یعنی بجایِ اینکه خداوند یا عشق را طلب کرده و به او سجده کند تسلیمِ بتها شده و به این ترتیب بدونِ آنکه توجه داشته باشد کافرِ عشق یا خداوند می شود، حافظ خطاب به صنم یا بتهای این جهان ادامه می دهد وقتی او یا درواقع انسانهای بیشمار در عوضِ اینکه به عشق سجده کنند تسلیمِ تو هستند و کافرِ عشق، پس‌ گناهی نیز بر آنان نخواهد بود، اما اگر مدعیِ عاشقی بوده و بگویند به عشق باور دارند و پس از آن، آگاهانه به صنم و بتهای این جهانی نیز سجده کنند آنوقت بدون تردید ریا کار و گناهکار خواهند بود.

کوراس در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۳:۵۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۳:

با درود،
این رباعی داره میگه هرگز از تلاش در علم محروم نشدم و اسرار کمی ماند که پاسخ انها اشکار شود. و خیام در سن 72،سالگی بوده و میگه 72 سال شبانه روز کنکاش کردم و در نهایت تازه فهمیدم که هیچ چیز نفهمبدم

امین در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۲:۰۱ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۹ - قاعده در شناخت عوالم پنهان و شرایط عروج بدان عوالم:

با احترام به همه نظرات
بیت مذکور به صورت سوالی است و از مخاطبان شعر که در بیتهای اول شعر نشان داده که مدعیان دانایی و عالم به دو جهان هستند می پرسد که به گفته شماها اهل شریعت که زنان نصف عقل مرد هستند، شما که ادعای مردانگی دارید چرا ره آنان را پیش گرفتید؟
در مورد ره آنان هم در دو بیت قبل گفته شده: نشسته چون زنان در کوی ادبار ...
یعنی به جای آن مردان که دل به رزم می زنند(منظور دل به دریا زدن است دریای معرفت الهی) ، اینها فقط چون پیرزنان عزادار بر سر و روی خود می زنند .. به جای آنکه وارد عمل شوند فقط نوحه سرایی و عزاداری می کنند...

سید محسن در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۵ دربارهٔ رهی معیری » منظومه‌ها » سوگند:

سوی سرو و لاله و شمشاد رفت-----درست است

سید محسن در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۲ دربارهٔ رهی معیری » منظومه‌ها » گنجینهٔ دل:

درود بر ادیبان عزیز--آقای مجرد زاده عزیز بعضی اشتباههای تحریری آزارندهاند-----درست است
آقای م.قلمزن---بدون هیچ نشانی حرفهائی فرموده ایی طرف فرمایش شما چه کس و یا کسانی هستند---مگر اینجا منبر است که فکر کنید چون عربی میگوئید پس دیگر نیازی به اثبات نیست..این کلمات عربی روایت و حدیث نیست حتی اگر هم بگویند هست جعلی است

بابک فاضلی دلشاد در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:

سلام به همه دوستان
لطفا به حاشیه نرید ، لپ مطلب مهم است و
نکته مهم این سخن،گوهر است. که ما همه از گوهر خداوند هستیم و همیشه و همه جا باید یار همدیگر باشیم با هر زبان و مذهب و قومیت، همین. هر کسی به قدر فهمش چیزی یاد بگیره و به راحش ادامه بده ...
ما مثل الماسی هستیم که خرد شده و هر وقت یه تیکه و جمع شدیم و به اتحاد رسیدیم دیگه کار تمومه . راز هستی تو همین سه بیت خلاصه شده

حسین در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱:

چقدر عالی حضرت فرموده
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا دُر که به نوک مژه ات باید سفت
به نظر من تنها اسنادی که میتواند به ما کمک کند که به درک حال درستی از ایشان برسیم غزل های ایشان است.
از این بیت فوق العاده که با لطافت و زیرکی بهت آور سروده شده است شاید بتوان فهمید که اولا ،جام مرصع می لعل اگر همان شراب زمینی است لازم نیست برای رسیدن به آن(گر طمع داری!) بسیار گریه و زاری کنی و در اصطلاح عارفانه در حال تضرع باشی( و در ابیات دیگر نیز 1-چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب که به امید تو خوش آب روانی دارد 2-سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما می‏ بینم
که بیانگر حال تضرع و گریه زاری دائم ایشان برای رسیدن به حقیقت است و البته در دیگر غزلیات حضرت) ثانیا ، کسی که بتواند این حالت تضرع را اینگونه بیان کند و تشبیهی به چنین لطافت و زیبایی استفاده کند (همانطور که شما دوستان اهل ادب میدانید در این بیت گریه کردن که در آن اشک از چشمان سرازیر میشود و دور مژه ها را میگیرد همانند این است که دُر( مروارید) قطره های اشک شماست که از صدف چشمانتان بیرون می آید و با طناب (طناب گردنبند و زینتی ) مژه هایتان سفته میشود بارها و بارها باید اتفاق بیفتد(ای بسا!)
به نظر بعید می آید که شرابخوار باشد و ...

علی حب‌ّنقی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۴۷ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » بِسْمِ الله الرحْمنِ الرَّحِیمْ - رَبِّ تَّمِمْ بِالْخَیْرِ:

در آیه یا ایُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ اَیْدِیْکُمْ مِنَ الْاسْری کلمه "فی" تایپ نشده است

ن خ در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۴۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۴:

انسانی که هدفی دارد و به دنبال ان حدکت میکند نشان گاو در اسمان انسانی که هدفی ندارد و به هدفی اعتقاد و باور ندارد نشان گاو زیر زمین و انسان که هدفی دارد اما گاهی به این سو گاهی به ان سو به صورت زیگزاگی حرکت میکند و به هیچ جایی نمیرسد این انسان در حکم خر بین دو گاو ...... این نظر من است درستی یا نادرستیش الله اعلم

رسول صالحی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

سلام جناب نابارور
ممنون از توضیح شما
معمول این بوده که در مقابل متاعی که می گرفته اند ،چنانچه پول برای پرداخت نداشته اند چیزی گرو می گذاشته اند ، اما «عاشق» مورد نظر ما در این غزل هنوز در مرحله درخواست وصال «معشوق »است و هنوز پاسخ موافق دریافت نکرده و در این مرحله معشوق نیازی به گرفتن «گرو» ندارد.

راضیه در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۴۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵۷:

در خصوص بیت :
«به ز همواری سلاحی نیست در الزام خصم
با نمد دندان ز کام مار می باید کشید » ؛ صائب در جای دیگری می فرماید :
«شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می تواند کشید »
خصم را به مار و کلام آمیخته با تلخی و تعریض و کنایه او را هم به دندان مار که آمیخته با زهر است تشبیه کرده . صائب به این ضرب المثل معتقد است که با زبان خوش می تواند مار را از سوراخ خودش بیرون بکشد و با کلام متین و نرم می تواند تلخی و خصومت را از گفتار رقیب بزداید . این زدودن حالت خصمانه از کلام رقیب به دندان کشیدن مار تشبیه شده است . به هر حال صائب علاج دشمنی رقیب را نرمی و متانت می داند . کلیم کاشانی در همین راستا می فرماید :
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگ است
کلیم چربی کاغذ علاج باران است
و این نرمی و لطافت رفتار و برخورد ، به نحوی راه نجات از دشمنی است .

سید محسن در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۰۰ دربارهٔ رهی معیری » منظومه‌ها » خلقت زن:

درود بر تمام عزیزان---اینکه نازک دلان هر جمله و کلمه نامانوس را وهن آمیز بدانند خیلی معموله اما در بین ادیبان کم یاب است. رهی اول به زن بطور کلی تاخته،چرا که ظاهرا خانمی به او بی مهری روا داشته و یا رهی فکر میکرده در بند اوست.بعد به گوناگونی خلقت زن پرداخته که الزاما توهین آمیز نیست و تقریبا خصوصیات کتاب کلیله و دمنه را که به جانداران نسبت داده شده در وجود زن بر شمرده...نکته قابل توجه اینکه مردان را تبرئه نکرده و کلا مقایسه نکرده. در بیت یکی مانده به آخر اشعار هم به این موضوع اشاره کرده که مرد در شب زفاف اگر عروس مهر شده داشته باشه خوشبخته .و این ستایش عفاف و پاکی است و مطلب دیگر اینکه کارت حضرت فاطمه و مادر را در هر موضوعی رو نکنید این کار شما را بهتر و فهمیده تر نشان نمی دهد بلکه آنها را کوچک میکند

سید محسن در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۳۶ دربارهٔ رهی معیری » رباعیها » لعل ناب:

درود بر شما----صراحی-- می--- مانند ابر که باران میبارد نعمت است و قدح شراب مانند آفتاب روشنی و معرفت در خود دارد
تقدیم به منتقدان و ادیبان عزیز

سید محسن در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۷ دربارهٔ رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۵۲ - شور وطن:

زان بود ارباب ،کان ارباب را نوکر بود
درست است

سید محسن در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۳ دربارهٔ رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۹ - باور مکن:

وربگوید سنگ پشت بی نوا
با عرض معذرت درست است

بابک پرتو در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان:

دیدن هم ، یک بوی = حس است. شنیدن هم ، یک بوی است . همانگونه که انسان با بینی اش ، می بوید ، و از این بویها ، آبستن می‌شود ، همان‌سان از دیدن (= بینش که نوعی ازبوئیدن است ) ، آبستن می‌شود . به همین علت ، بینش در عرفان ، اهمیت فوق العاده داشت ، چون دیـدن ( وین = نی و دیدن ) ، بوئیدن ( آبستن شدن ، انگیخته شدن به آبستنی ) بود . وای به = نای به= سیمرغ ، که میوزد ، گوهر چیز ها را ، با وزش ، با تلنگر، آبستن می‌سازد و میزایاند .
سیمرغ و بهمن ، با یک تلنگر، با بوئیدن بوی لختی از پر= برگ خود ، با دیدن درخشش یک آتش، با شنیدن یک ناله ... فرود میآیند . گوهر خدایان ایران ، تلنگریست. به همین علت ، در آتشکده ها ، یا در نیایش‌گاهها ، عود ( داربو ) و صندل و سپند و ... میسوزاندند و میسوزانند . به همین علت، به جن و فرشته ، بوی پرست می‌گویند ، و برای خواندن و احضار پـری (= پریخوانی ) بوی میسوزاندند ( بوی سوز) . بوی سوز، همان مجمر و آتشدان بود .

بابک پرتو در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۱:

واژه vaen که به معنای دیدن هست و مرئی که vaena باشد و وینات vinat ، از همین ریشه وین = نی است . در سانسکریت ven + venati و در پارسی کهن vain و در هزوارش vin است .اینست که ما در شگفتیم وقتی مولوی ازآن سخن میگوید که نای ، از اسرار آگاه است . این اندیشه ها را ، همه ، تشبیه و استعاره و کنایه و تمثیل و .... میگیرند و پیوندش را از فرهنگ ایران ، میبرّنـد .
ای نای ، بس خوشست کز اسرار آگهی کار او کند که دارد ، از کار ، آگهی

nabavar در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲:

ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک
،،
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
چنین دیده بودم:
ترک خوبان ختا عین صوابست ولی
،،
که گلی همچو رخت در همه ی بستان نیست

۱
۲۰۳۴
۲۰۳۵
۲۰۳۶
۲۰۳۷
۲۰۳۸
۵۴۸۲