گنجور

حاشیه‌گذاری‌های بابک چندم

بابک چندم


بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۶ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

دوستان عزیز،
سمانه جان،
وثوق و علم و بنده؟ سر سازگاری کجا هویدا شد؟
سید محمد جان،
سپاس از شما.
از قضا در زمان سعدی و یا کمی پیشتر ملکه آن ولایات بنت سعد خاتون (نام دقیقاً در خاطرم نیست) بود و همین مقام زن را در آن زمان می رساند. کمی بعد در زمان حافظ خان سلطان همسر شاه محمود حاکم اصفهان پنهانی با شاه شجاع مکاتبه داشت و به او قول یاری علیه شوی خود می داد، که اینهم نشان از نفوذ و قدرت زن دارد.
برای همین هم از دوستان تقاضا کردم چنانچه موارد بیشتری از زن ستیزی و خوار نمودن زنان در ابیات ادیبان مولوی و سعدی هویداست آنانرا عرضه فرمایند، چرا که با استناد بر یکی دو بیت زن ستیزی آنان مسجل نمی شود و سوء سابقه را برایشان نمی توان منظور کرد.
دوستدار جان،
اطاعت می شود، و بنده در حد وسع هلو را می پزم.
باری،
ای فسرده عاشقِ ننگین نمد
کو زبیم جان زجانان می رمد
سوی تیغ عشقش آی ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستک زنان
ای فسرده عاشقِ ننگین نمد...
ای عاشق افسرده که جامه ات(خرقه) ننگین است
کو ز بیم جان زجانان می رمد...
که از ترس جان دادن از جانان (معبود) می گریزی
در اینجا عاشق افسرده است و جامه اش ننگین، چرا که از ترس جان دادن از معشوق، که جان او را گیرد، می گریزد.
عاشقی که از معشوق گریزد که دیگر عاشقِ معشوق نیست (...که باید در قدمش سر و جان درباخت) و همانا عاشق جان خود است، لاجرم عشق او مجازی است و علت افسردگی و ننگین بودن جامه اش آشکار می شود.
سوی تیغ عشقش آی ننگ زنان...
*این بیت سعدی را تداعی می کند و در موازات همانست:
عاشق آنستکه بیخویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان میاید
ننگ زنان به گمانم بر آمده از همان روز ساز و آواز باشد و روز جنگ و جدل، بدین معنا که در روز جنگ و نبرد (پیش تیغ عشقش) آواز خوانان(سرمست) زیر تیغ عشق بیا...
فرهنگ معین ننگ را به معنای شهرت و آوازه آورده، و نام و ننگ را شهرت و آبرو، و شرم و خجلت
که آنزمان معنای آن می شود که از شرم و حیا و برای آبرو و آوازه ات زیر تیغ عشق بیا...
صد هزاران جان نگر دستک زنان...
صد هزاران جان را ببین که دست افشانند ( در رقص و سازند)
دستک زدن:
1-دست بر دست زدن برای خواندن و طلب کردن کَسی
2-آواز دادن بدو دست باصول
دستک زنان: در حال ضرب گرفتن با دست
* (کتاب تاریخ عرفان و عارفان ایرانی آورده:
"می گویند روزی اتابک ابی بکر بن سعد زنگی از سعدی می پرسد: بهترین و عالی ترین غزل زبان فارسی کدام است؟ سعدی در جواب یکی از غزلهای جلال الدین محمد بلخی (مولوی) را میخواند که مطلعش این است:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست
برخی گفته اند که سعدی این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد: هرگز اشعاری بدین شیوایی سروده نشده و نخواهد شد، ای کاش به روم میرفتم و خاکپای جلال الدین را بوسه می زدم"
کتاب فوق منبع و ماخذ را ذکر نکرده، چنانچه دوستی آگاهی از آن داشت سپاسگزار می شوم راهنمایی کنید.)
دوستدار جان،
شما هم عرضه موارد بیشتر اهانت را زیر سبیلی در نفرما، چرا که اگر با سماجت بنده آشنا باشی می دانی که از هم الان تا روز قیامت دست از دامانت نخواهم کشید!...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۶ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

روفیای عزیز،
پیش تیغ عشقش آی ننگ زنان...
کلاه آ فراموش نشود و گاف همچنان ساکن است
این ادامه بیت قبل است:
...کو ز بیم جان زجانان می رمد
روز نام و ننگ :
1-روز جنگ و جدال
2-روز ساز و آواز
و روز ننگ و نبرد:
روز جنگ و جدال
به گمانم که اگر به جای ننگ زنان، وَنگ زنان را آورده بود هیچ کَسی مشکلی نداشت و همه می فهمیدیم ونگ آن بی نوا زیر شمشیر عشقش به هوا خاسته...
باری،
دوستان معنی مشخص می شود یا باید پروژه هلو برو تو گلو را پیاده کنیم؟

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

دوستدار عزیز،
1-آمار را نمی دانم ولی توجه به آن بی مورد و بی معنیست، و شما را هم مطمئن نیستم که بدانی ننگ چند بار در دیوان شمس و مثنوی آمده، آیا می دانی ؟
2-در بیتی که شما خود اشاره فرمودی هم ننگ آمده!
3- در همان بیت نیز نون آخر ننگین و جانان هر دو ساکنند
4-اگر کسره را در این بیت استفاده کنید یعنی ننگِ زنان و دستکِ زنان بیت بی معنی می شود
5- تنها موردی که بنده دیدم اهانت به زن را آورده اید، یک بیت از مولانا بود و در آنجا هم عرض شد که می باید مطمئن شد که بیت الحاقی نبوده باشد، و در تطبیق نسخ مختلف دید آیا اینگونه بوده و یا خیر.
اگر آشنایی کوچکی با نسخ خطی داشته باشید یقیناً می دانید که کاتبان گاه به سهو و گاه به عمد دست در کتب برده و نه تنها واژگان را عوض می کردند که ابیات را کم و زیاد و حتی برخی از غزلها را به سلیقه خود حذف و برخی دیگر را اضافه می نمودند.
این نظر تمامی ( و نه اکثر) صاحبنظران و دست اندرکاران این زمینه است.
اگر موارد بیشتری از اهانت موجود است لطف کنید و بنده را نیز آگاه فرمائید
سپاسگزار می شوم

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۷:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۶:

خدمت دو دوستی که در باب این بیت:
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
به نقد پرداخته اند عرض شود که بنده کارشناس نیستم ولی این شاید به کار آید:
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود...
در اینجا
نقش: ظاهر، جسم، شکل
خیال: آنچه از خیال آید و مخالف حقیقت باشد
می فرماید
ای دل چرا بترسی از ظاهر خود که از خیال خودت سرشته شده...یعنی که شکل و ظاهر و جسم تو را خیال خودت بوجود آورده
چند گریز می کنی باز نگر که نیست کَس...
چند گریز می کنی، یعنی چرا ذهنت دایم به این سو و آن سو می رود
باز نگر، یعنی دقت کن و دقیق بین
که نیست کَس، یعنی که اصلاً شخصی وجود ندارد که بخواهد ظاهر و شکل و جسمی داشته باشد
در اینجا به دل می گوید که آن شکل و ظاهرو جسمی که برای خود می بیند تخیلیست (و مثل خیال موقتی) و زاییده خیال خود دل.
و در بیت پیشین:
رنگ جهان چو سِحرها...
رنگ در اینجا به معنای رنگارنگ، و طریق و روش، و سه دیگر نیرنگ و خدعه همه را در بر دارد
یعنی که ماهیت جهان اینچنین است و سحر و افسون باشد
عشق عصایِ موسوی...
یعنی که عشق مانند عصای (staff) موسی است
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس...
آن روایت موسی و (به گمانم) کاهن فرعون بود که کاهن عصایش را تبدیل به مار کرد و موسی نیز عصای خود را تبدیل به ماری دیگر و مار موسی مار کاهن را بلعید.
و نماد آنکه حقیقت (عصای موسی) آنچه را که حقیقی نیست و فقط سحر و افسون باشد (عصای کاهن) را می بلعد
در اینجا عشق مانند عصای موسی سحر و افسون جهان (هستی) را می بلعد تا دل از حقایق ظاهری (تخیلی و چون خیال موقتی) به حقیقت راستین برسد...
شاعری انگلیسی که اگر حافظه خطا نکند به گمانم Byron بود، نیز چنین آورده:
(...Life is the Dream of the Soul) یعنی که زندگی خواب و رویای روح و روان است...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۶:

95 جان،
دقیقاً آنچه بانو روفیا فرمود، مضافاً آنکه در این ایام نوروز شرط وفا نباشد که به جای قدردانی از زحمات جناب حمید رضا بدو توهین نمود...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۰۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

سمانه خانم جان،
ننگزنان کسره ندارد و بر وزن دستکزنان است و گاف و کاف ساکنند، به زنان ربطی ندارد و با زدن سر و کار دارد... یعنی آنکه ننگ می زند و آن دیگری که دستک می زند...
بی احترامی به زنان در کار نیست...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۵:

و یک معنی سوم،
طاق به معنای خمیده نیز می آید
یعنی که مرا خُرد و خمیده و یا شکسته نکن.

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۶:

سمانه خانم گرامی،
کدام جسارت؟
هر راهنمایی و راهگشایی سبب خیر است.
سپاس از شما

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۰۸:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۶:

جناب محمود زندی،
در لقای عاشقانِ کشتهء بدنامِ او،
کشتهء بدنام بر می گردد به عاشق کشته شده

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:

خدمت عزیزانی که اینرا نسیمی از نسیمات معدوی می پندارند عرض شود که صد شکر که شیخ آن نسیم دیگر را به میان نیاورد که آنزمان پشم و پیله (ریش) همه مان می ریخت.
گردو بر گنبد را هم دکتر ترابی اشاره ای کردند، که با گوز معلق شدن سر سازگاری دارد...
باری،
فرهنگ معین در باب "گوز بر گنبد افشاندن" آورده :
بکار بیهوده واداشتن
و از شاهنامه (گیو پس از هفت سال جستجوی کیخسرو با خود گوید):
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
و در باب یوز،
در یکی دو نگاره عهد صفوی و مغولان هند (نوادگان تیمور) یوزپلنگی هویداست که قلاده ای بر گردن دارد و کنار یوزبان به انتظار شکار نشسته. در آن عهد یوز را دست آموز می کردند...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

شمس الحق عزیز،
نهایت لطف را دارید،
مشغول تایپ کردن در همین حاشیه بودم و گویا نوشته ام مطابق عرف معمول به بازداشت موقت رفت...
باری تا این بی نوا از بند خلاص گردد، بنده نیز نوروزی خجسته را برای شما و همه گنجوریان عزیز آرزومندم.
سرهایتان شاد و دلها پرنور باد

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

چهار نقطه جان .... چهار نقطه جان،
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کآنکه عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست
"سعدی"
ای که سر و جان فدای جان و سرت، مطمئنی که حوصله سردرد اراجیف بنده را داری؟
باری،
پاسخش به درازا میکشد و بنده نیز دست و بالم در پوست گردوست، چرا که مدتی است شادروان لپ تاپم به موت رفته و بنده با یک آیپد سر می کنم، آنچنانکه پاسخی را که برای خانم سمانه در حال تدوین است چند هفته ایست که به اتمام نمی رسد!
---
این خلاصه ای از رساله عقل و عشق سعدیست:
"...بقدر وسع در خاطر این درویش می آید که عقل با چندین شرف که دارد نه راهست بلکه چراغ راهست، و اول راه ادب طریقت است و خاصیت چراغ آنست که بوجود آن راه را از چاه بدانند و نیک از بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن دقایق را بدانست برین برود که شخص اگرچه چراغ دارد تا نرود به مقصد نرسد...
نقلست از مشایخ معتبر که روندگان طریقت در سلوک بمقامی برسند که علم آنجا حجاب باشد، عقل و شرع این سخن بگزاف قبول کردندی تا بقرائن معلوم شد که علم عالت تحصیل مراداست نه مراد کلی. پس هر که بمجرد علم فرود آید و آنچه به علم حاصل می شود درنیابد همچنانست که به بیابان از کعبه بازمانده است...
بدانکه مراد از علم ظاهر مکارم اخلاق است و صفای باطن که مردم نکوهیده اخلاق را صفای درون کمتر باشد و بحجاب کدورات نفسانی از جمال مشاهدات روحانی محروم. پس واجب آمد مرید طریقت را بوسیلت "علم ضروری" اخلاق حمیده حاصل کردن تا صفاء سینه میسر گردد، چون مدتی بر آید بامداد صفاء با خلوت و عزلت آشنایی گیرد و از صحبت خلق گریزان شود و در اثناء این حالت بوی گل معرفت دمیدن گیرد از ریاض قدس بطریق انس، چندانکه غلبات نسیمات فیض الهی مست شوقش گرداند و زمام اختیار از دست تصرفش بستاند.
اول این مستی را حلاوت ذکر گویند و اثناء آنرا وجد خوانند و آخر آنرا که آخری ندارد عشق خوانند و حقیقت عشق بوی آشناییست و امید وصال و مراد را این مشغله از کمال معرفت محجوب می گرداند که نه راه معرفت بستست خیل خیال محبت بر ره نشستست. صاحبدلان نگویم که موجود نیست طلسم بلای عشق بر سر است و کشته بر سر گنج می اندازد...
...از تو می پرسم که آلت معرفت چیست؟ جوابم دهی که عقل و قیاس و قوت و حواس چه سود آنگه که قاصد مقصود در منزل اول بوی بهار وجد از دست می برد و عقل و ادراک و قیاس و حواس سرگردان می شود...
حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمی شود، و وجد از ادراک مشغول می کند، سبب اینست و موجب همینست...
پایان بیابان معرفت که داند که روندهء این راه را در هر قدمی قدحی بدهند. و مستی تنگ شراب ضعیف احتمال در قدم اول بیک قدح مست و بیهوش می گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی آرند و بوجد از حضور غایب می گردند و در تیه حیرت می مانند و بیابان به پایان نمی رساند....
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز-----کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند-----کان را که خبری شد خبری باز نیامد....."
بگذریم که تنی از دوستان گنجوری میان خودشان به توافق رسیدند که سعدی نه تنها عارف نبوده که حتی مقام پیر را هم نداشته! هم الان نیز جنابی در مورد حافظ در حاشیه ای دیگر به همین نتیجه رسیده اند...
-----
دوست عزیز،
جالب نیست که بسیاری بسیار با استناد به وجودی فرامادی (عقل را گویم)، که همانرا هم دقیقاً نمی شناسند، همواره بر قادر و مطلق بودن آن و جهان مادی، و نبود وجودی دیگر ورای آن پافشاری می کنند؟
شما خود صاحب عقلی، از عقل خود بخواه تا شرح و وصفی کامل از خویشتن را برایت ارائه دهد.
اگر هر دو درماندید و آنچه پیشتر آمد اکتفا نکرد، امر بفرمایی معجونی دیگر برایت سرهم می کنم...
سرت شاد و دلت خوش باد جاوید
نوروز بر همگان خجسته باد

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

جناب شمس الحق،
درود بر شما
مدت مدیدی پشت ابرها نهان بودید، خوش بازگشتید...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:

دانیال عزیز،
درود بر شما و قلم و نثر شیوایت.
پیشتر از نوجوانی دیگر که هم سن و سال شما بود و منصور نام، نیز نوشتاری خواندم و بر او و هر آنکه ایشان در دامانشان پرورده شده، مانند خودت، صد آفرین فرستادم.
امید که حضور شمایان امتداد یابد و صفحات گنجور را پررنگتر کند.

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن:

آقا ناصر،
بنده مخلص را سرمست و مسرور فرمودی،
این سه بیت که گویا از دقیقی، فردوسی، و سعدیست و بر تنی چند از ظروف عهد تیموری نقش بسته، پشت و پناه سرکار و دیگر رهروان راه راستی و درستی باد:
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگه دار باد
بکام تو بادا همه کار تو
خداوند بادا نگه دار تو
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

جناب چهار نقطه،
عاقلان دانند؟ گویا ندانند...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:

امید مددی گرامی،
املاک جمع مَلَک یعنی فرشتگان.
بیت معمور یا بیت المعمور گویا مسجد فرشتگان است در آسمان چهارم که از زمرد و یاقوت باشد، و فرشتگان در آن پرستش و نیایش کنند.
می فرماید،
عجب که تو (روح) بیت معموری که فرشتگان گرد آن در طوافند...
عجب تو رُق منشوری کز او نوشند شربتها...
اگر رَق منشور و یا ورق نشر یافته را در نظر بگیریم، آنزمان می باید محتوی و آنچه بر آن آمده را متصور شویم که چون شربتها می نوشند...
اما به گمانم این برداشت دیگر نزدیکتر باشد:
رُق، آب تنک در رود و یا دریا
منشور: نشر یافته، پراکنده شده، آشکار شده، گسترده شده، باز شده
عجب تو آب گوارا و تنکی (که آشکار گردیده) آنرا چون شربتها نوشند
در بیت پنجم،
و یا آن روح بی چونی...
پرسش می کند که آیا آن روحی می باشی که بی مثال است و هیچ نظیری ندارد، یعنی که هیچ چیزی مانند، شبیه، نظیر روح نیست و روح نیز مانند هیچ چیز دیگری نیست. به عبارتی روح فقط شبیه خود است.
در ضمن بی چون یا بی صفت، یعنی که هیچ صفتی بیان کننده روح نیست.
ادامه آن : کز اینها جمله بیرونی...
صحت این بیان را تصدیق میکند، بدین معنا که ورای تمامی توصیفات و هر آنچه هست و نیست می باشی.
مصراع دوم،
که در وی سرنگون آمد تأملها و فکرتها
اشاره به آنست که تاملها (جمع نکو نگریستن، تعمق کردن) و فکرتها یا تفکرات در آن سرنگونند، یعنی که تعقلات و تفکرات آن (روح) را نمی توانند درک و فهم کنند. به عبارتی ساده تر آنکه درک و فهم روح از هوش و حس و تعقل و تفکر و تخیل خارج است.
بیت ششم،
ولی برتافت بر چونها مشارقهای بی چونی...
برتافتن: در اینجا تابیدن
مشارق: جایهای بر آمدن خورشید
مشرق: تابنده، روشن
در اینجا اشاره به انوار
ولی تابید بر چونها (هستیها،آنچه که ماهیت مادی دارند) انواری که ماهیت غیر مادی (فرامادی) دارند
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفتها...
آثار لطیف: زلال، شاید (Transparent) آنرا بهتر نمایاند
الفتها: انسها، آشنایی ها (آنچه آشنا، قابل فهم و ملموس است)
بر آثار لطیف تو (زُلال بودنت) به اشتباه افتادند آشنایی ها
یعنی که فهم و درک، طبیعت زلال تو را به اشتباه متصور شدند، نفهمیدند
همه اینها بر می گردد به بیت اول:
مه بَدرست روح تو کز او بشکافت ظلمتها
-----
این غزل پیرامون روح (عربی) و یا روان است
رَوان برگرفته از پهلوی رو وان (ruwan) خود آمده از زبان اوستایی اوروان ( Urvan)، در میان نیاکانِ ایرانیان باستان آتمَن (Ātman ) و از خصوصیاتش آنکه اَمِرتا (Amrta) بی مرگ، جاودانی، لایزالی باشد. و دیگر آنکه وجودش بس نورانی است...
در برخی از مکاتب روح و یا روان را پاره ای از خداوند می دانند، در برخی نیز بر این باور که خداوند در بطن و ژرفای همین روح نشسته...
پرسش اینجاست که مولانا به کدام روح اشاره می کند؟ روح خود؟ و یا دیگری (مثلاً شمس)؟ یا کلاً هر روحی؟ و یا نهایتاً روح اعظم (خدا)؟
مصراع اول بیت نخست از جسم گوید، و چون خداوند را فاقد جسم (ورای هر ماهیتی) بیان کرده اند این گزینه کنار می رود.
باز هم در برخی مکاتب روح را زمانی که مشتق شده و در جسم است دارای فردیت می دانند، ولی اصل و باطن وجودش را خارج از فردیت. بدین معنا که اصل روح چه در بنده و یا شما و یا هر موجود دیگری که روح در آنست همان روح است و تفاوتی با یکدیگر ندارند.
اهل دل صحبت از خودشناسی و بازگشت به اصل خویش نموده اند، چنانکه مولانا در آغاز مثنوی آورده:
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جداییها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش...
و زمانی را که شخص از اصل ماهیت خود آگاه شده با آن یگانه می گردد را نیز شب قدر خوانده اند، چراکه شب (ظلمت، تاریکی) کنار رفته و نور می بارد.. مانند بیت اول در این غزل،
و از حافظ:
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یارب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است...
و،
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعهء پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد ازین روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند...
بسیاری از غزلیات این بزرگواران و همچنین شیوخ بزرگ عطار و سعدی و... پیرامون همین روان است، که بسیاری ناآشنایان آنانرا به اشتباه معشوق زمینی و یا حتی آسمانی متصور می شوند...
سرت شاد باد جاوید

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » گئتمه ترسا بالاسی:

جناب تاییدی گرامی،
اگر غرض از محروم، مرحوم می باشد به گمانم جناب دولت آبادی سر و مر و گنده در قید حیات می باشند.

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۵:

سرکار خانوم معصومه گرامی،
در اینجا به همان معنای طاقتم طاق شد،یعنی که بی صبر شدم.
طاق در کنار خانه ایهامی را ایجاد می کند که مولانا آنرا به کار آورده...

 

بابک چندم در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن:

جناب رادمرد گرامی،
درود بر شما،
فرمودید:
"...و این اسامی دیگر جرئت نظر نداشته باشند ، مفتضح شوند!!..." و
"...نظر نده ، گنجور را به آلودگی کشیده ای!!..." و...
اول اینکه تا جایی که بنده دیده ام اشخاصی را که نام بردید بی ادبی ازشان سر نزده و یا حداقل بنده ندیدم....
دوم، به گمانم اینجا محل تبادل نظر باشد و نه فقط مجاز برای اشخاصی که همانند بنده و یا شما تفکر می کنند...که اگر اینگونه بود دیگر تبادل نظر معنایی نداشت...
سه دیگر آنکه اگر بیانات فوق حقیقتاً از آن نام آوران بوده و الحاقی نباشند، هیچگونه توجیه و دفاعی ندارند...زدن زن و کودک و مادر و پدر پیر و حتی غریبه ای گردن کلفت به هیچ وجه من الوجوه قابل قبول در هیچ فرهنگ انسانی نیست ... و دفاع از آن و یا مروج آن کم مفتضح تر از خود عمل نیست، حال مروج هر که می خواهد باشد.
با پوزش
-----
جنابان دوستدار و سرکار ندا خانم،
ما در "زمان اکنون"می زییم؟ یعنی در زمان کنونی، و یا در زمان حال؟
و،
اشکال بی ربط کنیم، و اشکال بکنیم؟ یعنی اشکال بی ربط بگیریم، و اشکال بگیریم؟

 

۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
sunny dark_mode