ز دل بر آمدم و کار بر نمیآید
ز خود برون شدم یار در نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف درازت به سر نمیآید
بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
فدای دوست نکردیم عمر و مال و دریغ
که کار عشق ز ما این قدر نمیآید
همیشه آه سحرگاه من خطا نشدی
کنون چه شد که یکی کارگر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمیآید