حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۴

ز دل بر آمدم و کار بر نمی‌آید

ز خود برون شدم یار در نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف درازت به سر نمی‌آید

بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

فدای دوست نکردیم عمر و مال و دریغ

که کار عشق ز ما این قدر نمی‌آید

همیشه آه سحرگاه من خطا نشدی

کنون چه شد که یکی کارگر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمی‌آید