گنجور

 
جهان ملک خاتون

به جز خیال توام در نظر نمی‌آید

دمیم بی‌رخ جانان به سر نمی‌آید

منم به خاک رهش معتکف به امّیدش

ولیک سرو روان در گذر نمی‌آید

پری‌صفت ز دو چشمم نهان شده عمریست

از آن جهت ز نگارم خبر نمی‌آید

ز درد عشق تو بیمار گشته‌ام جانا

به جز خیال توام کس به سر نمی‌آید

به لعل آن لب شیرین چنان شوم مشتاق

که هیچ یاد مرا از شکر نمی‌آید

به جز نهال قد و قامتت که بس زیباست

عزیز من به خیال بشر نمی‌آید

بهشت بی‌رخ خوبت کجا برم تو بگو

به جان تو که به یادم دگر نمی‌آید

به بوستان وصالت چو آب دیده دهم

چرا درخت امیدم به بر نمی‌آید

ز انتظار تو جانش به لب رسید جهان

صبا تو راست بگو یار اگر نمی‌آید