گنجور

 
حافظ

اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی

ساقی می گلرنگ طلب بر لب کشتی

زنگ غمت از دل می خون‌رنگ برد پاک

بشنو که چنین گفت مرا پاک سرشتی

گر محتسبت بر کدوی باده زند سنگ

بشکن تو کدوی سر او نیز به خشتی

آمرزش نقد است کسی را که در اینجا

یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت

آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی

بر خاک در خواجه که ایوان جلال‌است

گر بالش زر نیست بسازیم به خشتی

ترسا بچه‌ای دوش همی‌گفت که حافظ

حیف است که هر دم کند آهنگ کنشتی