گنجور

 
حافظ

دل مَنِه بر دُنیی و اسبابِ او

زآن‌که از وی، کَس وفاداری ندید

کَس عسل بی‌نیش از این دُکّان نخورد

کَس رُطَب بی‌خار از این بُستان نچید

هرکه ایّامی چراغی برفروخت

چون تمام افروخت، بادش دَردَمید

بی‌تکلّف هرکه دل بر وِی نهاد

چون بِدیدی، خَصمِ خود می‌پَروَرید

شاهِ غازی، خسروِ گیتی‌سِتان

آن‌که از شمشیرِ او خون می‌چکید

گَه به یک حمله، سپاهی می‌شکست

گَه به هویی، قلبه‌گاهی می‌دَرید

از نَهیبَش، پنجه می‌افکند شیر

در بیابان، نامِ او چون می‌شنید

سَروَران را بی‌سبب می‌کرد حَبس

گَردَنان را بی‌خطر سَر می‌بُرید

عاقبت، شیراز و تبریز و عراق

چون مسخّر کرد، وقتش دَررسید

آن‌که روشن بُد جهان‌بینش بِدو

مِیل در چَشم جهان‌بینَش کشید