گنجور

 
حافظ

بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند

بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید

دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست

رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید

جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب

عقل و دانش بُرد و شد تا ایمن از وی نغنوید

هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم

ور بوُد پوشیده و پنهان به دوزخ در روید

دختری شبگردِ تندِ تلخِ گلرنگ است و مست

گر بیابیدش به سوی خانهٔ حافظ بَرید