گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است

وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است

رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است

آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است

آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است

و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است

می خورده و ساغر زده و عربده کرده

بیخود شده وز خانه ببازار دویده است

صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل

پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است

این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما

چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است

این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است

این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است

شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود

فرداش بچینند که امروز رسیده است

یکروز ببینی که گریبان تو گیرد

این خون که بدامان من از دیده چکیده است

یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز

این خار که در چشم من از مژه خلیده است

غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر

زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است

صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است

مرغی دگر از دام هوایت نپریده است