گنجور

 
صائب تبریزی

زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است

زان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده است

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز

تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای

هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است

شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن

این قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب

گردن به تماشای تو از صبح کشیده است

در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز

شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است

تیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفت

فولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟

عمری است خبر از دل و دلدار ندارم

با شیشه پریزاد من از دست پریده است!

صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟

هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است