گنجور

 
کمال خجندی

گر زاهد کم خواره محبت نچشیده است

خونابه نخوردست و ریاضت نکشیده است

بر سینه ندارد اثر زخمی از آن تیغ

این نیز دلیل است که از خود نبریده است

بیش از ترشی بخشی ازین خوان نرسیدش

زان روی که غورهست و به حلوه نرسیده است

گوید که خدا بینم از آن روی به پرسید

گر گفت بدیدم به خدا هیچ ندیده است

بسیار گزیده ست به حسرت سر انگشت

یک روز به عشرت لب ساغر نگزیده است

کردست به مسجد به صوامع طلب دوست

او با من و بنگر به کجاها طلبیده است

پنداشت که آواز کمال است ز خرقه

آوازه فی جنتی آری نشنیده است