گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

از زلف سیاهت که همه چین و شکنج است

جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است

رخساره سیمین تو گنجی است نهانی

وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است

ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف

...که او کافری و اهل فرنج است

روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی

زلف تو خال سیهت دود و سپنج است

وز مملکت روم یکی دزد تبه کار

گوئی به پناه آمده در کشور زنج است

امشب شب عید است و همه بوم و بر ما

آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است

شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید

هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است