گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

این کیست که او پرده ز رخسار کشیده است

سرمست و چمان جانب گلزار چمیده است

در دشت چنین لاله خودرو نشکفته است

در باغ چنین میوه شیرین نرسیده است

چون است که هر کس که طمع کرده بدان باغ

زین لاله و گل غیرخس و خار نچیده است

دانی بحقیقت که گلی بوی نکرده است

هر کس که بپایش سرخاری نخلیده است

زلفت چه ببینم ز شب هجر کنم بیم

آن مار گزیده است که آن موی بدیده است

سرهای عزیزان همه را همچو سرزلف

در پای فکنده است و پس آنگاه بریده است

از جور رقیب تو چرا شکوه کنم من

حلوا که چشیده است که صفرا نکشیده است

زینگونه سخن گفتن شیرین حبیبت

پیداست که وقتی لب لعل تو مکیده است