گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

زان طره در هم دل آویز

زان پسته بر هم شکر ریز

آن لعل لبان شورش انداز

وان نگرس مست فتنه انگیز

جمعی همه بیقرار و من هم

خلقی همه دل فکار و من نیز

تا پرده ز کار نیفتد

بر چهره تو پرده ای میاویز

خواهی که هزار فتنه خیزد

یک لحظه تو خود بپای برخیز

چشم تو و آن نگاه سر مست

ترکیست کمان کشیده خون ریز

با عشق تو نیست جای تقوی

با روی تو نیست رای پرهیز

گردن ز کمند بر نتابد

با هر که کنی ستیز و آویز

خواهی که ز دست او بری جان

تا شب بود ای حبیب بگریز