گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

زان طره در هم دل آویز

زان پسته بر هم شکر ریز

آن لعل لبان شورش انداز

وان نگرس مست فتنه انگیز

جمعی همه بیقرار و من هم

خلقی همه دل فکار و من نیز

تا پرده ز کار نیفتد

بر چهره تو پرده ای میاویز

خواهی که هزار فتنه خیزد

یک لحظه تو خود بپای برخیز

چشم تو و آن نگاه سر مست

ترکیست کمان کشیده خون ریز

با عشق تو نیست جای تقوی

با روی تو نیست رای پرهیز

گردن ز کمند بر نتابد

با هر که کنی ستیز و آویز

خواهی که ز دست او بری جان

تا شب بود ای حبیب بگریز

 
 
 
زبان با ترانه
عراقی

وقت طرب است، ساقیا، خیز

در ده قدح نشاط انگیز

از جور تو رستخیز برخاست

بنشان شر و شور و فتنه، برخیز

بستان دل عاشقان شیدا

[...]

مولانا

برخیز و صبوح را برانگیز

جان بخش زمانه را و مستیز

آمیخته باش با حریفان

با آب شراب را میامیز

یاد تو شراب و یاد ما آب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

گفتم: چه بود گیاهِ ناچیز

تا در صفِ گل نشیند او نیز؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه