زان طره در هم دل آویز
زان پسته بر هم شکر ریز
آن لعل لبان شورش انداز
وان نگرس مست فتنه انگیز
جمعی همه بیقرار و من هم
خلقی همه دل فکار و من نیز
تا پرده ز کار نیفتد
بر چهره تو پرده ای میاویز
خواهی که هزار فتنه خیزد
یک لحظه تو خود بپای برخیز
چشم تو و آن نگاه سر مست
ترکیست کمان کشیده خون ریز
با عشق تو نیست جای تقوی
با روی تو نیست رای پرهیز
گردن ز کمند بر نتابد
با هر که کنی ستیز و آویز
خواهی که ز دست او بری جان
تا شب بود ای حبیب بگریز