گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

چشم مست تو مگر باز چه در سر دارد

ترک سرمست چرا دست بخنجر دارد

باز باد سحر آشفته سخن میگوید

خبری گوئی از آن جعد معنبر دارد

نکشد منت دور فلک مینا رنگ

هر که یکجرعه می ناب بساغر دارد

ما نظر بر لب جام می ناب و زاهد

چشم امید بسر چشمه کوثر دارد

راستی را خم زلف تو عجب زناری است

که بهر تار دو صد سلسله کافر دارد

بر در پیر مغان باز رخ آورده حبیب

ارمغانرا لب خشک و مژه تر دارد