گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

چشم مست تو مگر باز چه در سر دارد

ترک سرمست چرا دست بخنجر دارد

باز باد سحر آشفته سخن میگوید

خبری گوئی از آن جعد معنبر دارد

نکشد منت دور فلک مینا رنگ

هر که یکجرعه می ناب بساغر دارد

ما نظر بر لب جام می ناب و زاهد

چشم امید بسر چشمه کوثر دارد

راستی را خم زلف تو عجب زناری است

که بهر تار دو صد سلسله کافر دارد

بر در پیر مغان باز رخ آورده حبیب

ارمغانرا لب خشک و مژه تر دارد

 
 
 
سیف فرغانی

شمع خورشید که آفاق منور دارد

مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد

رنگ روی تو باقلام تصور ما را

خانه دل ز خیال تو مصور دارد

روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست

[...]

ناصر بخارایی

تا چه سودا سر گیسوی تو در سر دارد

کز سر دوش تو سر هیچ نمی‌ بردارد

در ازل قامت تو در دل ما بود مقیم

زان سبب صورت دل شکل صنوبر دارد

سرم از خاک درت باد پراکنده چو گرد

[...]

جهان ملک خاتون

دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد

که تواند که دل از قامت تو بردارد

دیده ی بخت من از درد فراقت دانی

دایم از خون جگر دامن جان تر دارد

دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد

هر که آید بر ما کام دلی بردارد

رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما

از سر ذوق درآید خبری گر دارد

عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی

[...]

فضولی

نوبهارست جهان رونق دیگر دارد

باغ را شمع رخ لاله منور دارد

ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم

چون ننازد نعم غیر مکرر دارد

شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه