گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

دست ساقی دوش در محفل درخت طور بود

باده چون مصباح و مینا چون زجاج نور بود

پیر ما با یک قدح می، محو کرد از خاطرش

هر چه از فضل و هنر زاهد بر او مغرور بود

بر زمین بیت المقدس شد خرابات مغان

بر فلک نزد ملایک خانه معمور بود

تا کی آدم کشت، کرد ابلیس سیرابش بخون

این می گلگون که در جام است از آن انگور بود

چشم ساقی نیمه شب مست و سحرگاهان خراب

وقت صبح از باده دوشین عجب مخمور بود

قسمت رندان شد از روز ازل جام الست

شیخ و زاهد را اگر قسمت نشد معذور بود

هر که در میخانه بر گرد خم می زد طواف

حج او مقبول بود و سعی او مشکور بود