یاد آنروزیکه کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: غزل یادآور روزهایی است که هیچ کس جز خود ما در محفل حضور نداشت. صرفاً دل ما بود و عشق، و هیچ چیز دیگری در کار نبود. هر شب با یاد معشوق و عشق او تا صبح در مستی به سر میبردیم. در پیچ و خم زلفهای او، دلهای بسیاری ریخته شد، اما هیچ کس جز ما در این بازی عشق شرکت نداشت. زلفها و زیباییهای او چنان سنت شکن بودند که در دنیا نظیری نداشتند. داستانهای وفاداری و بیوفایی عاشقان دربارهاش روایت شده، اما من هرگز به آنها باور نکردم. دیروقت، در حال مستی، عزمی برای کشتن ما بود، ولی مردم به خاطر حسرتی که داشتند، نتوانستند آن را دریافت کنند. همچنین اشکهای من و چهره زردم برای او ارزش کهنهای داشت و به طلا و نقره نیازی نداشت.
هوش مصنوعی: به خاطر دارم روزهایی را که هیچکس در این مکان نبود. فقط ما و دلهایمان بودیم و هیچ موجود دیگری برای ما وجود نداشت.
هوش مصنوعی: هر شب تا صبح در حال شادی و سرمستی بودیم و تنها چیزی که در این لحظات ما را همراهی میکرد، لبهایمان و جام شراب بود.
هوش مصنوعی: در خم زلفهای پیچیدهات، مانند بند و شکن، این همه دلها که روی هم انباشته شدهاند، وجود ندارد.
هوش مصنوعی: هیچکس به جز زبان من، شانه من و باد صبا نمیتواند با زلفهای مشکین تو بازی کند.
هوش مصنوعی: زلف جادویی تو به این اندازه سحری ندارد، اگر چشمان سیاهچشمی اینگونه فریبنده و زیرک نبودند.
هوش مصنوعی: داستانها درباره بیوفاییهای تو با عاشقان در زبانها پراکنده شده است، اما من هرگز این حرفها را باور نکردم.
هوش مصنوعی: دیروز در حالت مستی، تصمیم گرفت که ما را بکشد، اما مردم به خاطر حسرتی که داشتند، ناراحت بودند که چرا در دست او خنجر نبود.
هوش مصنوعی: چهرهی زرد و اشکهای سرخ من در نظر تو ارزش و اهمیت داشت و نیاز به ثروت و جواهر نداشتم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود
سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود
در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد
هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود
جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت
[...]
تشته لب رفتم به جنت ، چشمهٔ کوثر نبود
شعله جو رفتم به دوزخ، مشت خاکستر نبود
از بهشت افسانه ها می رفت،کانجا دوش دل
رفت و دید آن ها که واعظ می سرود، اکثر نبود
هرگز از بهر پریدن، مرغ جان کوشش نکرد
[...]
تا من آتش خانه بودم رسم خاکستر نبود
شعله را بدنامی دود دل اخگر نبود
دل مدام آواز مرغ آشنایی میشنید
چون قفس بشکست جز یک مشت بال و پر نبود
العطش میزد جگر غم دوزخش بر لب چکاند
[...]
زیوری از داغ مرد عشق را بهتر نبود
کعبه دل را به از وی حلقه ای بر در نبود
فیض بخشی سربلندی آورد بنگر که شمع
تا دم آخر سرش بی زیور افسر نبود
با همه حیرانی و سرگشتگی از جذب شوق
[...]
شش جهت را در زدم جز حلقه کس بر در نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانهها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گردِ غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.