گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

یاد آنروزیکه کس را ره در این محضر نبود

ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود

آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر

وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود

در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن

این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود

جز زبان شانه و دست من و باد صبا

دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود

زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت

چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود

قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان

بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود

دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک

مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود

چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی

داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود