گنجور

 
ابوالفرج رونی

سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد

سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد

به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی

به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد

از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت

به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد

چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد

چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد

ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است

که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد

درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ

دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد

مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی

که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد

وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری

چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد

به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط

که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد

چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه

چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد

مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی

چه استادی نماید وه نه دست خویش می‌بازد