گنجور

 
قدسی مشهدی

از خارخار وصل گلم دل فگار نیست

محرومی‌ام گلی‌ست کش آسیب خار نیست

بی‌بهره نیست چشم هوس هم ز نور حسن

آیینه را به روی بد و نیک کار نیست

خورشید هیچکاره بود در دیار تو

این عرصه بیش جلوه‌گه یک سوار نیست

چون آفتاب با همه صافم ز دوستی

بر روی هیچ آینه از من غبار نیست

احوال من در آینه روشن نمی‌شود

حال درون ما ز برون آشکار نیست

دانسته بگذرم ز خوشی‌های خود مرا

دیگر دماغ ناخوشی روزگار نیست

جسمم غبار گشت و درآمیخت با نسیم

فرسودم و هنوز ز عشقم قرار نیست

قدسی ز رحم نیست گرت هجر دیر کُشت

داند که کشتنی بتر از انتظار نیست