چه حیرت، گر به چشم محرمانش در نمیآیم؟
سرشک حسرتم، در چشم محرومان بود جایم
به یاد حلقه زلفش به قید خویش خرسندم
شوم دیوانه، گر زنجیر بردارند از پایم
به سرگردانیی دیدم برون از شهر، مجنون را
که تا دامان روز حشر، دامنگیر صحرایم
ز بس محرومیام زان شاخ گل افزوده، میترسم
ز بار ناامیدی بشکند شاخ تمنایم
جواب نامه کو، با آنکه گر مرغی پرد سویش
برآرد ز آشیانش دود، دست خامهفرسایم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم
غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم
ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی
من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم
مرا گویی کزین آخر چه میجویی چه میجویم
[...]
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
[...]
چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم
رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم
به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم
کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم
ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی
[...]
من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم
ولی هرگز نمی بینم تو را چندان که می آیم
مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی
که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم
بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن
[...]
چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم
شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.