چه حیرت، گر به چشم محرمانش در نمیآیم؟
سرشک حسرتم، در چشم محرومان بود جایم
به یاد حلقه زلفش به قید خویش خرسندم
شوم دیوانه، گر زنجیر بردارند از پایم
به سرگردانیی دیدم برون از شهر، مجنون را
که تا دامان روز حشر، دامنگیر صحرایم
ز بس محرومیام زان شاخ گل افزوده، میترسم
ز بار ناامیدی بشکند شاخ تمنایم
جواب نامه کو، با آنکه گر مرغی پرد سویش
برآرد ز آشیانش دود، دست خامهفرسایم