گنجور

 
قدسی مشهدی

هنوزم از مژه، کار سحاب می‌آید

هنوز دجله به چشمم سراب می‌آید

ز دل به جز کف خاکستری نماند و هنوز

نفس ز سینه چو دود از کباب می‌آید

به آفتاب هم این خیرگی گمانم نیست

که با فروغ رخت از نقاب می‌آید

کسی که دی ز مقیمان کعبه بود، امروز

ز راه میکده مست و خراب می‌آید

کسی که رفته به دریای عشق، می‌داند

که کار سیل ز یک قطره آب می‌آید

درین محیط ز انداز موج دانستم

که بر سفینه شکست از حباب می‌آید

نسیم زلف تو بر گل وزیده پنداری

که بوی نافه چین از گلاب می‌آید

ز ره به وعده وصل بتان مرو قدسی

که تشنه با لب خشک از سراب می‌آید