گنجور

 
قدسی مشهدی

شب نیست کز فراق توام سینه داغ نیست

خون جگر به جای می‌ام در ایاغ نیست

شکر خیال روی تو گویم، که کلبه‌ام

شب زیر بار منت شمع و چراغ نیست

دایم نظر به پاره دل داشت در کنار

آلوده دیده‌ام به تماشای باغ نیست

دنبال کام خویش به صحرای آرزو

بدخو دماغ من به نسیم سراغ نیست

قدسی ز ننگ بوالهوسان ساختم به هجر

سودای وصل هیچ‌کسم در دماغ نیست