گنجور

 
بابافغانی

دیوانه ی ترا هوس گشت باغ نیست

در گلشنم مخوان که مرا این دماغ نیست

همکاسه چون شود بحریفان درد نوش

آنرا که غیر پاره ی دل در ایاغ نیست

می سوزم و رقیب همان خنده می زند

آتش هزار بار بر آن دل که داغ نیست

بر من چگونه سایه ی مهر افگند همای

کاین استخوان سوخته در خورد زاغ نیست

من عاشقم مراست پریشانی همه

معشوق را چه شد که حضور و فراغ نیست

روشن ترست مردن شبهای من ز روز

با آنکه در خرابه ی تارم چراغ نیست

عاشق چه کسب فیض کند زین سیه دلان

هنگامه ییست این که درو غیر لاغ نیست

زین انجمن فغانی دیوانه چون رود

یک لاله چون برنگ تو در هیچ باغ نیست