گنجور

 
قدسی مشهدی

چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت

که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت

ز جور چرخ، دلم در میان بخت سیاه

چو جان اهل مصیبت به شام ماتم سوخت

تبسمِ که نمک‌پاش ریش دل‌ها شد؟

که داغ‌های دلم در میان مرهم سوخت

به راه عشق تو لب‌تشنگان بادیه را

جگر ز العطش آب خضر و زمزم سوخت

دلم ز شعله سودای عارضی گرم است

چنان که نام دلم هرکه برد، دردم سوخت

چو کرد صبحدم اظهار عشق گل، بلبل

چنان ز شرم برافروخت گل، که شبنم سوخت

فغان که در دل قدسی ز برق حسرت دوش

متاع صبر و شکیب آنچه بود در هم سوخت