گنجور

 
غبار همدانی

میی کز وی بنای شادمانی ها به جا باشد

که گوید توبه از وی خاصه فصل گل روا باشد

دلم را غرق در دریای خون کردی نمی گویی

که شاید کشتی ما را خدایی ناخدا باشد

اگر غم سالها چار اسبه بر ملک دلم تازد

نپندارم که جولانگاه او را منتها باشد

گر از زلفش خلاصی هست رخسارش توان دیدن

که شامی چون به پایان رفت صبحی در قفا باشد

بنازم طاقت بیمار عشقت را که در آخر

به جایی می کشد صبرش که درد او را دوا باشد

به وصل دوست تنها ره نخواهی یافتن لیکن

غبارا میرسی گر زانکه عشقت رهنما باشد