گنجور

 
ابن عماد

کای هرزه‌درای بادپیمای

وی شیفته‌رای بی سروپای

از خیل که‌ای تو را چه نام است

کاندر سرت این خیال خام است

جای تو کدام سرزمین است

گمره شدۀ رهت نه این است

مقصود تو چیست از کجایی

در دام غم که مبتلایی

سودای که در سرت فتاده‌است

این داغ که بر دلت نهاده‌است

از جام محبت که مستی

دل در خم طرۀ که بستی

مهر که فکند در دلت جوش

سودای که برد از سرت هوش

از شوق که گشته‌ای بدین‌سان

آشفته و بی‌دل و پریشان

از زلف کدام عنبرین خال

سودازده گشته‌ای بدین حال

خورشید رخ کدام مهوش

در خرمن هستی‌ات زد آتش

زین گونه بلا که ره به در نیست

برگرد که جز ره خطر نیست

کآنان که به عشق دل سپردند

هر چند که رنج بیش بردند