قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۳ - در غزل است

خورشید رخ تو را غلام است

بی روی تو عاشقی حرام است

ماهی تو ولی ز نور رویت

در گردن آفتاب فام است

چون زلف تو را گره گشایند

گوئی که زمانه تیره فام است

بی روی تو بامداد روشن

تاریکتر از نماز شام است

آنجا که «ز» لب تو نقل بخشی

جان بر کف عاشقان چو جام است

ماهی تو و نیکوان ستاره

این فخر من و ترا تمام است

نادیده شناسدت ازیرا

داند همه کس که مه کدام است

ماندی به سفر مقیم و عاشق

از عهد تو هم بر آن مقام است

نامه مفرست اگر چه ما را

در نامه تسلی سلام است

غمهای تو بهترین رسول است

سودای تو خوشترین پیام است

هر چند قیامت است حسنت

از عشق قوامیش قوام است