گنجور

 
قطران تبریزی

نیازم ز گیتی به توست ای نیازی

که دل را امیدی و جان را نیازی

ازیرا به شادی بنازم که دانم

دلم را نیازی و زو بی‌نیازی

مرا عشق بهتر تو را حسن خوش‌تر

من از عشق نازم تو از حسن نازی

بد آن بردبارم که دانم که دائم

نه آن را نه این را نه ماند درازی

چنان گشتم از تو که دیگر نیامد

نیازم به چهر بتان بی نیازی

به گلنار دو لب بهار بهاری

به دیبای دو رخ طراز طرازی

به عاشق‌شناسی و مردم‌نوازی

گرامی به سان طراز طرازی

مرا ساخته با تو جان و تن و دل

تو با من به پرسیدنی خوش نسازی

ازیرا که عشق من آمد حقیقت

ازیرا که حسن تو آمد مجازی

به بازی بریزی همی خون عاشق

ندانی که خون ریختن نیست بازی

دل و دیده و زلف تو هر سه کافر

تو از کافری هر زمان سرفرازی

ندانی چه آید ابر کافرستان

ز تیغ و سنان شهنشاه غازی

سر پادشاهان ابونصر مملان

که صد بیشه شیر است در ترکتازی

ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن

ز کرد و ز دیلم ز ترک و ز تاری

به مردی و رادی و فرهنگ و دانش

نیابی چون او گر دو صد سال تازی

ایا شهریاری که یاری نداری

بکوش رستانی و مردم طرازی

تو بر خاتم مردمی چون نگینی

تو بر جامهٔ رادمردی طرازی

به هیبت نهنگی به جستن پلنگی

به حمله هژبری به فرصت گرازی

به تخت بزرگی بر اسب سعادت

به خوبی نشینی به خوبی گرازی

نپوشد ز رایت فلک راز هرگز

همانا شب و روز با او به رازی

تو خواهندگان را به باغ سعادت

چو ایزد بهان را به جنت جوازی

نه پیوند سودی نه بند زیانی

تو اثبات نازی و آفات آزی

به طبع از ظریفی درست از عراقی

به لطف از لطیفی تمام از حجازی

گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی

گه از بهر دل یار بگماز و نازی

بدین گونه باشند شاهان دنیا

زمانه نه بیند زمانی نمازی

عدو یافت از کین تو سرنگونی

ولی یافت از مهر تو سرفرازی

چنان تازی اندر صف شهریاران

که گویی به میدان همی گوی بازی

ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن

خجسته دل و دست بازی بنازی

در مرگ بر بد کنش باز کردی

در رزق بر خصم کردی فرازی

هر آن کو به‌غایت جفای تو جوید

به چشم اندرش سوختی سر بغازی؟

عدو را جوازی به سوی جهنم

سرش گرفته چون بر اندر جوازی کذا

اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن

تو بر وی ز سنباده الماس گازی

ابر خسروان دگر هم چنانی

چو منسوج رومی بدیر درازی

گرازت بر ایشان بود تیغ هندی

بر ایشان بود تیغ هندی گرازی

تو پیش صف رومیان در جهادی

بل از باژ و از ساوشان در جهازی

نمانده بسی تا که از ساو قیصر

هم از باژ خاقان و خان گنج سازی

جهان مهره باز است ولیکن تو او را

شکستی طلسم همه مهره بازی

نیابد عدوی تو هرگز بلندی

نیابد بز لنگ هرگز بتازی

الا تا فرازی دهد دلگشائی

الا تا نشیبی دهد دل گدازی

معادیت باد از غم اندر نشیبی

موالیت باد از طرب دل فرازی

چو بر خسروان عجم جشن دهقان

ترا باد فرخنده این عید تازی